چهارشنبه سوری بود-۱

سه شنبه غروب بود. فردا آخرین چهارشنبه سال است.سالهاست که دیگر آخرهای سال حال و هوای عید ندارد. شاید از آن سال که مادربزرگ رفت. به او ننه می‌گفتیم. راستی چرا وقتی پدربزرگ مادربزرگ‌ها می روند هیچ عیدی مثل قبل نمی‌شود گویی بوی عید بوی تن آنهاست که با رفتنشان روز به روز این بو از آسمان شهر می‌رود.

ساعت نزدیک پنج بود که از تاکسی پیاده شدم و به سمت خانه راه افتادم. خانه‌ام در محله‌ای جنوب شهر بود. بعد از سالی که برای زندگی به تهران آمدم، چهارشنبه سوری برایم اتفاقی خاصی نبود. روزی بود مانند خیلی از روزها که بعد از کار به خانه برمی‌گردم، فقط با رسیدن شب نورها و صداها به طرز دیوانه‌واری بیشتر می‌شوند انگار آتش فشانی صد ساله از خواب بیدار شده و حالا انتقام بیدار شدنش را با سمفونی نور و صدای وحشت آفرین از اهالی شهر می‌گیرد.

گفتم روزی بود مثل تمام روزها ولی نبود... خورشید رو به غرب کشکولش را به دوش گرفته و راه افتاده بود و غم رفتنش تمام آسمان را در خود غرق کرده بود. این غربت وقتی بیشتر شد که ماشینی از کنارم رد شد و صدای خواننده داخل ماشین می‌خواند: چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت دنبال هم امروز و فردا گذشت...

در این وهم بودم که صدای انفجار ترقه‌ای من را چون بیماری که سالها در کما بوده و حالا به هوش آمده به خود آورد. چند دختر و پسر جوان بودند. با دیدن پریدن من از ترس صدا اول ترسیدند و بعد شروع کردند به خندیدن و بعد این خنده تبدیل به قهقهه شد. به خود که آمدم اقدام به داد و بیداد کردم ولی راستش از اینکه این وضعیت من منجر به شادی چند جوان شده حس خوبی کردم و خشمم فروکش کرد.

از خانه رفتن پشیمان شدم، مسیرم را عوض کردم. پارک نسبتا بزرگی نزدیک خانه بود. تصمیم گرفتم به پارک بروم و دقایقی را آنجا روی نیمکتی بنشینم و به تماشای شادی مردم بشینم. وقتی کم سن و سال تر بودم یکی از تفریحاتم همین بود، به پارک رفتن و تماشای کسانی که آنجا می‌آیند.

روی نیمکتی نشستم. هر چه هوا تاریک‍‌تر می‌شد. صدای انفجار ترقه‌ها بیشتر می‌شد. جوان‌ها، پیرترها، مادران به همراه کودکانشان در حال عبور بودند. لحظه به لحظه بر تعداد آدم‌ها افزوده می‌شد. همه کسانی که در پارک بودند به صورت گروهی بودند و تنها من بودم که تک و تنها آنجا بودم. تا اینکه او آمد...

او...