کتاب کلمات چاره ای ندارند

پای حرف های زمستان که می نشینم از حسرت عشق مان سخن می
گوید
یادم هست که می گفت:چگونه در این سوزناک هوایی که ساختم تورا
سرما احساس نمی شود؟
مگر تب عشق چگونه داغ است؟ که چنین تاب می آوری!
پاسخ زمستان گفتم زمانی که هوای معشوق را داری نه سرمای شتا
تورا باک باشد و نه آتش صیف
آخر زمستان نمی داند چگونه در آغوش تو مدهوش از روزگارم...
زمانی که هوایت به سراغم می آید نفس چنان از سینه ام بُرون آید که
دستان بغض های شوق را در گلویم می گیرد و از اشک خواهش می کند
که بر روی گونه هایم قدم نزند در این هنگام همراه بغض خارج می شود
تا مبادا هوای گریه بردارد دل م
بهار که در حال آمدن بود صدای پچِ پچِ هایم را با زمستان شنید، هنوز
از راه نرسیده زمستان را کنار زد و به کنارم نشست، در چشمانم خیره
گشت و از چشمانم نام تورا خواند، در این هنگام کسی درون قلبم به در
کوبید و فریاد زد : من اینجام ....
بهار دست بر روی قلبم کشید و گفت: او اینجاست نیازی به راه دور رفتن نیست

کافیست زمانی که دلتنگ می شوی اورا صدا زنی او اینجاست
جمله اش که تمام شد دست زمستان را گرفت و دور شد.
حال تنها بودم
دست بر روی قلبم گذاشتم نامت را صدا زدم و به انتظار دیدار دوباره
ات نشستم