و جادو هنگامی آغاز شد که کسی برای اولین بار نوشت (:
گلبرگ های خیس
پیاده رو شلوغ و پر سر و صداست به طوری که هیچکس های دخترک را نمیشنود . دستان کوچک و نحیفش را به سوی هر کسی دراز میکند جواب رد میگیرد؛ و در این بین من گوشهای نشسته ام نظارهگر دلهایی که از بخت بد همچون سنگ سخت، و همچون زمستان سرد و غمگین هستند .
به آرامی برگها و شاخههایم را مرتب میکنم نزدیک ظهر است و میترسم آفتاب گرم تابستان زودتر از وقت برگهایم را خشک کند . دخترک کنار پیاده رو ایستاده است ، و تلاش میکند با چرب زبانیهای کودکانهاش از سر ما راحت شود ، اما ای دل غافل که هیچکس حتی نیم نگاهی به او نمیاندازد.
ساعت گذشته است آرام آرام خشک میشوم ، میدانم اگر تر و تازه نمانم خانوادهاش گرسنه میخوابند. دخترک به مردی میگوید: آقا نمیخوای برای زنت یه دسته گل بخری ؟ اما مرد به اعتنا عبور میکند .
نیمههای شب است ، نسیم ملایمی از لابه لای شاخههای درختان میگذرد اما آنقدر ضعیف شدم که حتی نوازشهای باد نیز درد را در سراسر بدنم میگستراند. دخترک دیگر ساکت است خیابان ها مرده اند .
آرام آرام همه ما را درون سطل پلاستیکی بزرگ میریزد، گل های پژمردهای که بخت یارشان نبود. تابستان میتواند خیلی سرد باشد، هوا تاریکتر از آن است که جایی را ببینم . نفسهایم به شماره افتاده است و قلبم میان آوندهای خالی از آب به سختی میتپد ، اما میدانم که به زودی به آن مایع حیات میرسم.
آری در آن زمان که گلبرگهای سرخ من درون جوی پخش میشود و سرمای آب جای گرمای بیمهر تابستان را میگیرد میاندیشم که چگونه امیدها به ناگاه از بین میروند ؛ و پس از آن ناامیدی سخت در صبح روز دیگر دخترک دوباره کنار همان پیاده رو میایستد. گلها پژمرده میشوند و به آب افکنده میشود باز هم دخترک همچنان کنار پیادهرو ایستاده است ، بدون آنکه سرانجام کسی به دستان کوچکش پاسخ دهد .
۱۴۰۲٫۱۱٫۱۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین پست:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
آسمان سرخ در سپیده دم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماتریکس در زندگی روزمره