دانشجوی مطالعاتفرهنگی، علاقهمند به جهان قلمها و کلمهها.
یک: من دیر بیدار شدم، اتوبوس رفت.
باز من یادم میرود کجا هستم. پیچ میخورم توی پیادهروها و تنم هی مدام سکندری میخورد و بیدلیل چهرهی مردها را نگاه میکنم که نگاهم میکنند یا نه و پیرزنی میگوید من دیر بیدار شدم، اتوبوس رفت. به خیابانی نگاه میکنم و اتوبوسی که نیست و تاکسی و موتورهایی که هستند. باد میزند توی صورتم و دماغم طبق معمول یخ کرده و مادر دماغش توی هوای سرد زود یخ میکرد و من یادم رفت بگویم هیچوقت نمیخواستم عین به عین مادرم شوم ولی دارم میشوم. سرم سوت میکشد و صدای سوت را هیچکس جز خودم نمیشنود. مثل تمام صداها و حرفها و توهماتی که توی تنگ میزنم و حافظه یاری نمیکند به یاد بیاورم چقدر خواب دیدهام و انگار در انتظار اتوبوسی نشستهام که دختری جوان و سراسيمه از کنار ایستگاهش رد شد. میخواستم بگویم دیر بیدار شدم. بینی دختر قرمز بود. نکند من آبستنِ کابوسهای فراموش شدهام و سرم و قلبم و دلم همیشه برای همین درد میکند؟ التهابِ زمستانی که نیست، گر میگیرد توی دستهایم. وه چه زمستانی بود زمستانهای قدیم. چرا همهچیزهای قدیم خوب بود؟ خیابانها را طی میکنم. مسیرها تکرار میشود. از بلوار کشاورز تا میدان ولیعصر را دو بار میروم و برمیگردم و دوباره به میدان فلسطین میرسم. پسری چمپاتمه زده توی پتو، نشسته و تکیه داده به دیوار فال میفروشد. میگوید: خاله! خاله! نگاهش نمیکنم. میروم. داد میزند: خاله. نگران میشوم نکند من انسان بدی هستم؟ نگاهش میکنم میگویم: نمیخواهم. نمیگذارم حرف بزند. همیشه همینطور مغرور و پرافاده نبودم. دیگر نمیخواهم. هیچ. راه میروم تا اضطرابها کمتر شوند. مردی مرا نگاه نمیکند. راه میروم تا به اتوبوس برسم. اتوبوس رفته، پیاده میروم شاید کمی هم لاغرتر شوم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاییز:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین پست
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف های خدا