پیدا به ضمیرم او پنهان به ضمیرم او این است مقام او دریاب مقام من...
...چترتو بزار کنار...
کلاس ششم بودم.نوبت صبح بودیم.صبحی آفتابی پذیرای ما بود که من با دوچرخه به مدرسه رفتم.اما از ساعت نه صبح آسمان پرچم آبی رو خود را پایین آورد و بیرق سیاه خود را برافراشت.بارید و بارید و بارید...خورشید را مستعمره خویش ساخت.هنگامه ظهر خیلی عظیم سر در گریبان کشیده بودند و مشتاقانه به سوی جایگاهی امن میدویدند و عده ای قلیل که من هم جزئشان بودم با دوچرخه باید راهی این جاده های بی سرپناه میشدیم. همه کاپشنشان رو روی سرشان کشیده و آرام آرام با دوچرخه بین راه هایی که گاها با چاله ای پر آب از آنها پذیرایی می شد.اما من کله خر مثل روال همیشگی کاپشنم رو پوشیدم و گذاشتم که قطره های سرد باران زمستانی به سرم نوک بزنند و کم کم لباس هایم را وادار به تسلیم کنند.سوار دوچرخه شدم و مثل دیگران ابتدای راه را آرام رفتم اما کمی که گذشت با خود اندیشیدم که در هر صورت خیس می شوم پس چرا با خواری خیس شوم؟چرا خیس شدن انتخاب خودم نباشد؟چرا ابر را به سخره نگیرم؟هرچه در توان داشتم در پاهایم کردم و پدال زدم و پدال زدم از تمام بزدل هایی که از خیس شدن اجتناب ناپذیرشان فرار می کردند پیشی گرفتم چه حسی داشت وقتی از عمد در گودال های آب میرفتم تا آب چونان دوبال اطراف دوچرخه ات به پرواز درآید که گویا آن ها نیز تو را تشویق به ادامه راه می کنند؛چه حسی داشت وقتی که به سر و صورتم گل می پاشید؛ چه حسی داشت وقتی صدای پیروزی بر ابر تندر را می شنیدم وقتی تمام وجودم یخ میزد و از کیفم آب چکه می کرد؛ وقتی از نوک بینی ام آخرین لشکر های باران،آویزان شده و تقلا می کرد که من را از ادامه دادن باز ایستاند اما من همچنان به پیش می رفتم.چه حسی داشت وقتی پاچه هایم از شدت شلپ شولوپ آب خیس می شد و به مچ پایم میچسبید و سرمایی متضاد با گرمای ران هایم که از شدت پدال زدن میسوخت به من هدیه میداد.چه حسی داشت وقتی خودم تنها در جاده ای هستم که دیگران از تو پنجاه متر عقب تر هستند و از آن فاصله می شنوی که بهت میگن خل و چل،گنا،احمق،اسکل و... و تو از همه اینها لذت می بری لذتی از خاص بودن،لذتی از جدا شدن از همه و پیوستن به دل خطر ها وقتی که هیچ یاوری تو را نیست.
چه زیباست تلاش در شکست و چه باشکوه است رفتن بی همراه
به خانه که رسیدم موجودی بودم با باطنی پیروز و ظاهری شکست خورده.همه ظاهر شکست خورده ام را دیدند.گویا ابر به خواسته اش رسید اما هم من و هم او میدانستیم که برنده واقعی کیست....
وقتی بارون میاد چترت رو بزار کنار و آغوشت را باز بگزار و سرمای تردید را عاشقانه در آغوش گیر...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربهٔ جدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قدم بردار
مطلبی دیگر از این انتشارات
Golden gate