واقعا هیچ.
03
سلام،
امشب برای نوشتن رو به راه نیستم. فاطمه سرش به کنج تختم برخورد شدیدی داشته و خودم هم انگار همینطور. امشب دلم بستنی میخواست ولی خب کسی همراهی نکرد.کسی نخواست با من بستنی بخورد.تو هم نبودی و من بیشتر از قبل احساس کردم تنها هستم. حالا هم در تاریکی پذیرایی رو به پنجرهای که در کودکی توهم میزدم که موجودات عجیب و غریب از آنجا میآیند و مرا با خود میبرند،نشستهام و با بیحوصلگی تمام به تو فکر میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کریسمس
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوشنبه 25 دیماه 1402
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولدِ تدریجیِ یک رویا / ١