آقای بوکوفسکی قلب من اینجاست!!!

قلب من اینجاست
قلب من اینجاست
و اینجا
و اینجا
اینجا هم
اینجا هم
اینجا هم
اینجا هم


آقای بوکوفسکی من قبل از خواب و درست در انتهای شب و یا شاید ساعتهای آغازین صبح،دقیقا همان زمانهایی که دلم دیرتر از همیشه از هزار راه رفته برمی گردد به آدمهای زیادی فکر میکنم!قلبم برای خیلی از مفاهیم می تپد ودلم شور هزار اتفاق نیافتاده را می زند!!!
آقای بوکوفسکی!واقعیتش را بخواهی بعد از کلی این در و آن در زدن و براورده نشدن آرزوهای دم دستی، حالا دیگر نه نای اندیشیدن به رویاهای معمول را دارم و نه هیجانش را!!!

تمام دقایق این روزها آبستن است.آبستن اتفاقات سرخ و عدم های کبود!اصلا شب ها درازتر شده اند.تابستان و زمستان ندارد؛کافیست طنابها را ببافند برای نمایش اقتدار!آن وقت است که تا نوای« حی علی عدم »ثانیه ها کش می آیند و ساعتها تکثیر می شوند.

شبها چشمهایم را که می بندم نه چهره ی زیبای یار سفر کرده ام توی ذهن مشوشم نقش می بندد و نه بنای باشکوه خانه ی رویایی!نه آینده ی روشن فرزندم را متصور می شوم و نه برای روزهای نیامده رویا می بافم!

شبها بال بال زدن خفاشها خواب را از چشمهایم می گیرد.بوی خون می پیچد توی رگهای متورم مغزم و تا مرز انفجار کاسه ی سرم مشوش می شوم.دلم که آشوب می شود صدای شلیک و خرناس توی سرم پژواک می دهد.هر شلیک تکرار میشود و هر خرناس تکثیر می شود.

چرخش طنابهای بافته شده هیپنوتیزم می کند انگار و به خواب می روم.با کینه و خشم می خوابم.همان کابوس همیشگی یقه ام را میگیرد و تا دم تعریقهای سرد و گزگز پوست سر و قفل شدن انگشتهای دست می کشاندم.

پلکهایم که روی هم می رود ؛درست قبل از چشیدن طعم شیرین دنجی و آسایش بعد از یک روز پر از استرس وشب پر از آشوب،همان خرناس ها و همان خونها و گلوله ها در هیبت یک آدم در می آیند و یک داس تیز و دسته بلند را به دستم می دهند.توی خواب قوی شده ام.ساعد نحیف دستم قدر بازوی آرش قدرت دارد و تمام توان رستم را زیر گوشت و پوست و استخوانم احساس می کنم.داس را توی هوا تکان می دهم و تمام خفاشها را قلع و قمع می کنم.زمین پر از خونهای کثیف و سیاه و فضولات بدبوی خفاشها میشود.خون آنها بویی شبیه گوشت گندیده می دهد.چشمهای از حدقه بیرون زده ی آنها اما شبیه کلمات جویده شده است.کلماتی زیبا که حالا فقط چند حرف بی معنا از آنها باقی مانده است!

در یک چشم به هم زدن صبح صادق جان میگیرد و درختها بقایای خون و چرک و فضولات خفاشها را از سر روی خودشان می تکانند.سبز می شوند و بوی رزهای وحشی فضا را پر میکند.ثانیه به ثانیه به قطر تنه ی درختها اضافه می شود.قطورتر می شوند و پر شاخ و برگ!جلوتر می روم و دست می کشم روی تنه ی درخت.خوب که نگاهش میکنم پر از جای زخمهای قدیمی است.تصویر قلب ترک خورده و تن سوخته ی یک دختر و سر بریده ی یک کودک!!!زخمها کهنه شده اند اما رد آنها هنوز باقی مانده است.

خنکای سایه ی وسیع درخت مرا متوجه بالا میکند.اما می ترسم سرم را بالا بگیرم.گویا خفاشها دوباره روی شاخه ها برعکس شده اند برای خواب ظهرگاهی!اما زلف نرم و خوشبویی از شاخه آویزان است و به صورتم می خورد.سرم را بالا میگیرم.مادری فرزندش را در آغوش گرفته و روی شاخه ی سبزی تاب می خورند و می خندند!
آنها می خندند و با خنده ی آنها من هم میزنم زیر خنده.می خندم اما صدایم در نمی آید.حالتی شبیه خفگی دارم و سرم درد میکند.ساعد دستم درد میکند و بازوهایم ورم کرده اند انگار.درخت بال می گیرد و پرواز می کند.مادر وپسر هم چنان میخندند.خنده هایشان عطر دارد؛عطری شبیه بوی موهای پسرم!من هم انگار که از قبل بال داشته باشم بال میزنم اما هر چه بیشتر تلاش میکنم بیشتر توی زمین فرو می روم.
مامان!
مامان!

داشتی ناله می کردی!بازم دستت درد میکنه؟


آقای بوکوفسکی دل بهانه زیاد دارد برای هزار راه رفتن!!!