اما و ولی ندارد

بعضی چیزها اما و ولی نمی‌شناسند، مثلا قلم شدن دستِ تو.
صدایش را می‌شنوم که با تلفن حرف می‌زند. خیلی آرام و بی واهمه. یا پدر من است یا خودش.
می‌گوید:《مرد شخصیتش اینجوریه که باید ببینه زنش چشم به دستش داره.》

هر کلمه اش میخ می‌شود و جمجمه‌ام را سوراخ می‌کند. در را محکم بهم می‌زنم که از صدایش چیزی نشنوم. اما انگار زنگ حنجره‌اش را آفریده‌اند که تنها به گوش من برسد.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی، بلایی آنقدر عظیم بر سرم نازل شود، که گرمای صدایش مرهم آن نشود که هیچ، خودِ همان صدا، رنج شود.

امواجِ صدا از در و دیوار بی جان آپارتمان رد می‌شوند:《ببینید؛ من می‌دونم کار خوبی نکردم، اما...》

می‌خواهم بدوم توی صورتش زل بزنم تا "اما" هایش را بشنوم. می‌خواهم تمام شهر "اما" هایش را بشنوند و آن ها هم با من بر این پوسیدگی افکار گریه کنند، که شوریِ اشک های منِ تنها، عفونت را از این خانه نمی‌زداید.

《اما؛ مرد نیاز داره حرفش برو داشته باشه...》 می‌خواهم بگویم اتفاقا حرفهایت خیلی هم می‌روند. می‌روند توی... 《من می‌دونم اون "تو گوشی" نباید اتفاق می‌افتاد، اما...》

مهرش داشت دوباره جوانه می‌زد ولی این بار "اما" را پسندیدم. زهر شد در رگ و ریشه‌ی برگِ نوی محبت و در لحظه خشکاندش. درد داشت. در شِمای قلبم ترک می‌بینم، اما خوب شد.

خوب شد اما را گفتی عزیزم.

《اما وقتی می‌گم بس کن و تموم‌ نمی‌کنه چی؟ من چیکار کنم؟》

می‌خواهم توجیه کنم حرفهایم را، به قول او "بس نکردنم"را. می‌خواهم با گریه از آنچه گذشته و آنچه خواهد گذشت بگویم. می‌خواهم از ضعفش، از شخصیت بی بنیانش، از احتیاجش به اطاعت بی چون و چرا بگویم.می‌خواهم از چشم و گوش بسته‌ی دوران عاشقی‌ام بگویم، از خطایی که هر دو کردیم، اما به قول خودش "اما"...

دیگر زنگ صدایش مستقیم تا گوش من پرواز نمی‌کند. حتی سعی هم که کنم صدایش را نمی‌شنوم.

این زندگی چرک کرده. من اویی نیستم که او را مرد کنم و او کسی نیست که من بتوانم.