این یادداشت شخصی نیست!
۱
گفت: "دقت کردی حروفِ واژهی دختر و درخت یکییه؟"
امروز روز درختکاری بود. با دوستی گفتگو میکردم. راست میگفت؛ نه تنها حروف که ذات درخت و دختر یکی ست. او _که یک دختر بود_ با لبخندِ انتهای جملهاش تلویحا اشاره به همین داشت؛ با لبخندی که انتهای جملهاش را به آن مزین کرده بود.
چه درخت چه دختر هر دو از درون نشاطی دارند که ستودنی ست. هر دو روحی شبیه به هم دارند؛ به اطراف هوای تازه میدهند و زایا هستند.
۲
به اولین مواجههام با یک دختر فکر می کنم. شاید اولین دختری که به واسطهی وجود او جهان برایم معنایی تازه گرفت خواهر کوچکترم بود. تاریخ میگوید دو سال و چهار ماهه بودم که خواهرم آمد. با آمدن او این پسربچه باید معنای زندگی را دوباره برای خود پردازش میکرد. انصافا کمی زود بود، نبود؟ باید میپذیرفتم که دیگر نامبروانِ جمع من نیستم و توجه برادر و خواهر بزرگتر و پدر و مادرم معطوف به من نیست. چرا که حالا من هم باید با آنها همراه میشدم تا به کسی دیگر تمرکز کنم؛ دختر کوچولوی نازی که آمده و دل همه را برده بود. این قطعا اولین مواجههی جدی من با یک دختر بوده مواجههای که جهان و زیستم را دگرگون کرد و به من یاد داد که خودمحوری را باید زودتر از همسالانم کنار بگذارم و برای بقا یاد بگیرم که سازشپذیرتر باشم؛ ویژگی مشترک اکثر فرزندان سوم خانوادهها...
البته این دوران خیلی زود به نفع من برگشت. تمرکز دختری که توجه همه به او بود به سمت این برادرش بود و هر کار که میکردم او بلاانقطاع تکرار میکرد. من پادشاه لشکری بزرگ بودم که دنبالم میدوید. یادم است بارها از تقلیدهایش حرص میخوردم و جوش میزدم اما او با نشاط و سخاوتِ درونزایی که پایان نداشت باز دنبالم میکرد و هر بار مرید این مراد بیدستار میشد...
۳
دومین مواجههی جدیام با دختر، حدود نُه سالگیام بود. باز هم باید جهانبینی کودکانهام احاطه میشد، تحت فشار قرار میگرفت و این من بودم که باید پوستههای مدور روانم را از شرحه شرحهشدن محافظت میکردم.
همسایهای داشتیم که مُلا بود و دخترش فاطمه همسن و همبازیام. ما هر روز فارغبالانه با هم بازی میکردیم و لذت بود که میبردیم. دنبال هم می دویدیم و باد را مهمان ریههای پرنفسمان میکردیم. می پریدیم و اندام کودکانهمان را به نگاه یکدیگر میسپردیم. در چشمهای سیاه هم لبخند میکاشتیم و هیچ از جاذبههای تنانه نمیدانستیم. در هپروت خود خوش بودیم. تا یک روز پدرش زیر بلوکمان صدایم کرد. گفت:
"آقا میثم شما و فاطمه دیگه بزرگ شدین بهتره با هم بازی نکنین. شما بازیهای پسرونه کنی ایشونم بازیهای دخترونه"
من؛ پسرک خجالتی هپروتیِ جمع و جور مثل یک بز نگاهش میکردم با همان مقدار حجب و سوالی که در نگاه یک بز پیدا میکنی! برای تفهیم من ادامه داد:
"بهتره با هم دست ندین به هم دست نزنین..."
من احساس میکردم گناهکارترین پسربچهی روی زمین هستم. در تاریکی لایزال به من نور تاباندهاند و سعی در تفهیم گناهم دارند. به راستی گناهم چه بود؟
۴
عرق شرم بود که بر پیشانیام جاری میشد. مگر چه کار کرده بودم که برادرم به من گفته بود:
"بهتره با سارا دیگه اینجوری بازی نکنی ممکنه زنعمو ناراحت شه."
زبانم بند آمده بود و پر از سؤال بودم. مگر ما چه طور بازی میکردیم که بازیمان بد بود؟ اینکه در هم میلولیدیم و توی سر و کله هم میزدیم بد بود؟ درک من از جنس مخالف: صفر! من فقط از لبخند سارا هنگام قلقلک دادنش لذت می بردم از تار تار شدن موهای چتریاش و ریسه رفتنش.
از اینکه توی دست و بال هم برویم و همدیگر را بعد از دویدن توی تِلار آبیِ خانه و فرار از اتاقهای تو در تو شکار کنیم و احساس پیروزی در بازیِ "بگیر بگیر" بِهِمان دست بدهد. اینها زنعمو را ناراحت میکرد؟ یا زادهی ذهن ناراحت برادرم بود؟ زنعمو که مدام میخندید. پس زنعمو ناراحت نمی شد اما بذر عدم اطمینان و دوریگزینی در منِ هشتنُه ساله کاشته شده و برای هر مداوایی دیر بود. تصویری که از دختر برایم ساخته میشد کاردستیِ مردهای سانسورچیِ اطرافم بود.
۵
سکانس بعدی روی سرامیکهای براق و سُرسُریِ حرم امام میگذرد. لابلای هوایی که خندههای من و دخترِ پسرعموی پدرم اکسیژن به اکسیژنش را میشکافت. در لحظه لحظهی روزی که در دنیای دوازده سالهام برای اولین بار اراده کردم تصمیمی نو بگیرم و مواجههام را با دخترِ روبرو نه بر پایهی کنارهگیری و دوری و خجالت که بر صمیمیت بنا کنم.
توی حرم امام بزرگترها راه می رفتند و ما قسمتی از حرم مشغول عیشمان بودیم. اون پاچیکو مینشست، من دستانم را در دستانش میتنیدم و او را روی زمین سُر میدادم. گونههای زیبای ککمکیاش سرخ میشد و قهقهی خندههاش هوا را پر میکرد. بعد من چشمبسته مینشستم و او مرا روی سرامیک سُر میداد. بابانوئل بودم که وسط ابرها مشغول پرواز با سورتمهام بودم.
۶
همهی بچهها زود با من دوست میشوند و همهشان را دوست دارم اما انکار نمیکنم که ته دلم همیشه دوست داشتم بعد از ازدواج یک دختر هم داشته باشم. این فندق کوچولوهای کلاس اولی با آن مقنعههای بلند، همزمان لبخند و میل به نوازش را در من زنده میکردند. این گلولههای نمک که بعد از تعطیلی مدرسه هنگام پرتاب مقنعه به آسمان صدای خندههاشان کوچه و خیابان را پر میکند و هنوز درخت دنیای کودکانهشان آنقدر قد نکشیده که دست مردها برای هرس به آن برسد...
۷
سوار تاکسی میشوم. سرم داخل گوشی است. راننده میگوید: "بِشتَوِستی؟"
نگاهش میکنم. مرد میانسالی ست با موها و ریشی گندمگون از قدیمیهای خط تاکسی؛ عباسآقا. دندانهای تقریبا زردش موقع حرف زدن توی ذوق میزند. میگویم "نه" و سرم را دوباره توی گوشی فرو میبرم.
میگوید: "امرو ۲۰ تا دختر، ماسالِ دورون مسموم بوبوستید."
دوباره سر از گوشی برمیدارم و میپرسم: "عجب! به ماسالم رسید؟"
از انعکاس کوتاهم به حرفش کورهی درونش دم میگیرد و ادامه میدهد:
"خودشانه کاره."
نگاهش میکنم و تمام اخبار چهار ماه اخیر و شایعات و بحثهای روزهای پیش در ذهنم دور میزنند.
"گیلکی متوجه بی؟"
میخندم و تایید میکنم اما ترجیح میدهد "کلاشفارسی" به حرفش ادامه دهد.
"یکی از می دوستان توی اطلاعاته. بهش گفتم آقا چره نتنید اَشَنِه بیگیرید؟ مره ایته پیام اوسِی بوگوده. بیا گوشیمو بگیر نیا بوکون"
گوشیاش زِهَوار در رفته است. گوشی را کمی میچرخانم تا صفحهنمایشش را از نور آفتابِ سه عصر مصون کنم و کمی سایه بر آن بتابانم. اسکرینشاتِ متنی ست از اینستاگرام که نوشته در جنگ جهانی هم از گاز "ان۲" استفاده شده بود و بعدتر که بررسی کردند، دیدند منجر به دوقلو و چندقلوزایی شده است. این گاز که در مدارس دخترانه منتشر میشود هم همان است.
گوشی را به او پس میدهم و میگویم: "عجب!"
با ذوق ادامه میدهد: "آره می رفیق بوگوفته خودمانِ کاره. این شلوغیها یارو توی ماسال بشکه آتیش میزد ما از رشت هویتشو میدونستیم. مگه می شه تا الان این قضیهی گاز حل نشده باشه؟"
از خیر خواندن کتابِ داخل گوشیام میگذرم و میپرسم: "واقعا؟"
میخندد و میگوید: "آهان دِ! نیدینی زادِولد کم ببوستَه. برای همین این کارا رو میکنن."
در ذهنم می پرسم الان؟ اما به پیرمرد فقط میگویم: "عجب!"
لبخندی میزند حاصل از پیروزی در انتقال مطلب به آدمی که چندان توی باغ نبوده است. سر میدان پشت چراغ میایستد. دختری از خط عابر رد میشود؛ موهایش را سپرده به باد.
عباسآقا میخواهد منبر دیگری بالا برود. دم میگیرد که: "اینم مد شده دیگه." به نشنیدن میگیرم. خانمی که تازه سوار شده هم.
عباسآقا لبخندی میزند و میگوید: "اَتو بهتره که. والله" و نگاهم میکند. انتظار دارد جوابی بدهم. توی ذهنم میچرخد که مِی بخور، منبر بسوزان، مردمآزاری نکن. میگویم: "هر کی هر جوری دوست داره بگرده و کسی کارش نداشته باشه. بهترش همینه."
میخندد. "آها همینه. منم هنه گَم."
به سوالم فکر میکنم. شاید هم وقتش دقیقا حالا بود. گویا زدن ریشهی اینهمه درخت زمانبر و طاقتفرسا ست. راحتترین راه آلوده کردن رگهای آبی آنها است و ایجاد هراسی روزافزون.
تاکسی را که ترک میکنم عباسآقا در فکر خودش غرق است احتمالا در حال بالا و پایین کردنِ اطلاعات ذهنیاش برای ارائه به مسافر بعدی و انتشار اخبار انتخابی...
پایان
✍#میثم_باجور
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختری که رهایش کردی ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
اعتماد بنفس در زنان
مطلبی دیگر از این انتشارات
از امام صادق تا ویکتور هوگو