با ریشه چه می کنید...

گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام
و ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهاتان زخم‌داراست
با ریشه چه می‌کنید
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمین پرنده‌ای
پرواز را علامت ممنوع می‌زنید
با جوجه‌های نشسته در آشیانه چه می‌کنید
گیرم که می‌زنید
گیرم که می‌بُرید
گیرم که می‌‌کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید… "خسرو گلسرخی"





می بینم آن شکفتن شادی را؛

می‌بینم
آن شکفتنِ شادی را
پروازِ بلندِ آدمیزادی را
آن جشنِ بزرگِ روزِ آزادی را.
کیوان
خندان به سایه می‌گوید:
دیدی؟
به تو می‌گفتم!
آری.
تو همیشه راست می‌گفتی.
می‌بینم.
می‌بینم... "ه.ا.سایه"



آشکارا بود این بیداد، پنهانی نبود؛

زن در ایران پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشه اش جز تیره روزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می گذشت
زن چه بود آن روزها گر زانکه زندانی نبود
کس چوزن اندر سیاهی قرن ها منزل نکرد
کس چوزن در معبد سالوس قربانی نبود
در عدالت خانه ی انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهی های زن می ماند عمری بی جواب
آشکارا بود این بیداد ، پنهانی نبود "پروین اعتصامی"



به سر اندیشه پرواز دارم؛

به لب‌هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ئی ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیاای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را

منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه تنگ
به حسرت‌ها سر آمد روزگارم

بلب‌هایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسه شیرینش از تو
تنم با بوی عطر آگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو

ولی‌ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه‌ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه‌ای ده

کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است

شبانگاهان که مه می‌رقصد آرام
می‌ان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس‌ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

بدور افکن حدیث نام، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می‌بخشد آن پروردگاری
که شاعر را، دلی دیوانه داده

بیا بگشای در، تا پرگشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر... "فروغ فرخزاد"


پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن؛

آزاد شو از بند خویش زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست تاخیر را باور نکن

حرف از هیاهو کم بزن از آشتی‌ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن شمشیر را باور نکن

خود را ضعیف و کم ندان تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی تحقیر را باور نکن

بر روی بوم زندگی هر چیز می‌خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تحقیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن... "مهدی جوینی"


و من آن روز را انتظار می کشم...

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود‌، بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌ایی ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه‌ایی ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتی روزی که دیگر نباشم. "احمد شاملو"



سبز ترین نغمه آزادی را؛

دو قدم مانده به صبح
چشم ها باز شوید
تا نمانید جدا از سحر فرداها
وبه همراهی باد

بنوازید سبزترین نغمه ی آزادی را. "هادی الفتی"



آزادی به بال ها می ماند؛

آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم
به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ قدیمی متروک و
دست‌های زندانی... "احمد شاملو"