دختری که رهایش کردی ....

سلام !!!

نمیدونستم تا این حد از دیدن من تعجب میکنی...

دختری که درست لبه پرتگاه زندگی , دست هایش را رها کردی اکنون اینجا در مقابل توست ..

با خود گفتی بعد از سقوط, حتما چهره اش را خواهم دید ...

اما احتمالا این موضوع را نمیدانستی که او در اعماق وجود خود بال هایی نهفته دارد که به او قدرت پروازی دوباره را خواهد داد...

او همچو پروانه ای به سمت بی نهایت نور پرواز خواهد کرد ...

به سمت نهایت خوشبختی ها

نهایت عشق

کمال مطلق

و بی نهایت پاکی و نور

همان جایگاهی که دراصل به آن تعلق داشته است...

در اصل این قدرت را به او دادی که پرواز در اوج را بدون تو تجربه کند...

همچو پرنده ای که ترس از ارتفاع او را از رویای شیرین و همیشگی خود, یعنی پرواز باز می داشت....

پرواز رویای همیشگی او بود ...

و تو بی آنکه بدانی چه لطفی در حقش کرده ای او را رها کردی تا به جایگاهی که لیاقت او در ان نهفته است برسد...

جایگاهی که هرگز آن دخترک باور نمیکرد که روزی بدان جا برسد....

تو او را رها کردی واین رهایی یعنی ازاده گی از میله های زندانی که حتی کور سوی نوری برای خوشبختی از آن دیده نمیشد...

تو او را رها کردی ...

دختری که رهایش کردی پرنده ایست که در اوج می درخشد و تو اینک حتی چشم هایی که توان دیدن اورا داشته باشد نداری ...

او پرواز کرد و پرواز کرد و پرواز کرد....

پرنده ای که در سلطه دستهای تو, قدرت بال هایش را فراموش کرده بود ‌...

در اوج تاریکی بدرخش.
در اوج تاریکی بدرخش.

#انتشارات