(مایه گَل)! برچسبی برای زنان ایرانی

یادگاری هایی از جنس تابو

مادربزرگم زن هشتادو سه ساله ایست که با وجود تمام سختی های چند همسری شوهرش باز حاضر به طلاق نشد.

او دوسال بعد از ازدواجش محکوم به تبعیض های زیادی هم شد که هرگز نتوانست با آن ها مقابله کند. مادر بزرگم همیشه برای مردم زندگی می کرد.او با وجود آن همه هوش و ذکاوت و دریایی از استعداد های بی نظیری که در وجودش نهفته بود، جرات فکر کردن نداشت.

او همیشه پشت پای ترسو بودنش را خورد. ترس از رفتن آبرو ، ترس از حرف مردم و... خانواده اش او را تشویق به صبری بی حد و اندازه و گذشتی غیر منطقی می کردند. طلاق؟!

حرفش را هم نزن ،

بچه هایت چه؟ زندگی و آینده ات؟؟

مادربزرگ و مادران پیش از او هم در امواج سهمگین باور ها و تعصب های بی ریشه تباه شدند.

هرگاه که با مادربزرگ صحبت می کنم در چشمانش برقی از اندوه و تردید می بینم. در زیر خطوط باریک صورتش ، دنیایی از حرف های نگفتنی نهفته است. مادر بزرگ با آن چین و چروک هایی که مانند رگه های طلا در چهره اش نمایان بود می گفت : زنی که در ازدواج مجدد شوهرش صبوری کند جهاد کرده است . این جمله که ذهن پاکش را با آن شست و شو داده بودند مانند پتکی در سرم به صدا در می آمد. حالا که دیگر مدت ها از مرگ شوهرش می گذرد ، در زیر بار سنگین غم هایش ، در لابه لای نگاه هایش ودر زیر و بم سکوت تلخ و مرگبارش ، راز های پر دردی را احساس کنم. با وجودی که می گوید همه شان را بخشیده اما می دانم که جای زخم های دیرینه اش ریشه ای از کبودی های اندوه روییده است.

مادربزرگ مانند گلی بود که دیوارهای بلند مردسالاری سایه سهمگینی بر آن انداخته بود. او از خیلی چیزها رنج می کشید . از اینکه همسرش از روی هوس با بیوه بردارش ازدواج کرده ، از اینکه هوویش هشت پسر آورده ولی در مقابل خودش هشت دختر را پشت سر هم به دنیا آورده ، از این که هرگز صاحب پسر نشد از هرکسی زخم زبان ها می خورد ... رنج می کشید.

آن روزی که در ختنه سوری های پسران هوویش در مقابل اجاق ایستاده بود و می گریست ، نه از دود اتشی که در اجاق شعله می کشید ، که از آتشی بود که تقدیر در دلش به پا کرده بود. دیگرانی که با نیشخند هشت دختر او را مایه گَل ( مایه ننگ و شرمساری ) می نامیدند ، شلاق بی رحمانه ای را بر قلبش می نواختند. افسوس که مادربزرگ روح بزرگی داشت اما در خارزار خشکیده باور ها زندگی می کرد. او نجنگید ، نخواست که بجنگد ، تصمیمش تسلیم بود و بس. او بد ترین ضربات را از مرداب مردانگی ها خورد . مردابی که تابو های زیادی را زیر لجن هایشان دفن کرده بودند. (تابویی که خودش هم تابوست! تابو به معنای پریود است.)

مادر بزرگ مانند ساحلی بود سرشار از امواجی که دریا را به آغوش ماسه ها می سپرد. مادربزرگ اما هرگز به جریان آزاد دریا تن نداد و در ساحل زیر حصار بی دفاع چادرش پنهان شد.

اما او با وجود اشک هایی که بر گونه های چروکیده اش می لغزید ، هرگز از این صبر و سکوت ابراز پشیمانی نکرد ...