مسخِ مرتبِ ماهانه

هرچقدر هم از زیبایی و ظرافت زنانه سخن به‌میان آید، برای من پریود همان رویداد ناگواری است که در گذشته زنان قبیله مدتی را برایش به طردشدگی می‌گذراندند. همان اتفاقی که به‌تازگی شباهت بی‌مثالش با داستان مسخ کافکا متحیرم کرده‌است.

مسخ و انکار؛ برای آنکه می‌خواهد صداها را نادیده بگیرد.

نور آفتاب زاویه‌دار و ملایم اول صبح چشمانش را می‌آزارد و زودتر از ساعت شش مقرری بیدارش می‌کند. آیدا بلند می‌شود در حالی که سرش تیر می‌کشد و به برنامه‌های بسیاری که امروز به عنوان مدیر بخش روابط‌عمومی شرکت باید انجام دهد فکر می‌کند. افشانه‌های خون را نادیده می‌گیرد و سعی می‌کند حرکاتش عادی باشند.

در بدن حسی از بادشدگی دارد. انگار دیشب دوبرابر سایزی که داشته رشد کرده‌است. سعی می کند روی سخنرانی امروزش در رابطه با عملکرد چندماه گذشتۀ شرکت فکر کند ولی چیزی جز "وزوز" در ذهنش نقش نمی‌بندد.

درحالی که قهوه را سر می‌کشد و ایمیل‌هایش را چک می‌کند، ناگهان صفحۀ گوشی خاموش و سیاه می‌شود و قیافه‌اش را درون آن می‌بیند. نگاهش را به صبحانه‌ای که هنوز شروعش نکرده می‌اندازد. مثل کسی که دوهفته است غذا نخورده گرسنه است.

«آره لابد خیال داری از این هم بیشتر باد کنی؟»

«امروز همه دور میز جمعن و قراره به یه سوسک باد کرده و رنگ و رو رفته‌ای که تو باشی گوش‌بدن. اصلا فکر کردی چی قراره بگی؟»

«هه! قراره اونجا از درد مثل یه حشره به خودت بپیچی. قراره تپق بزنی و به همه بفهمونی که لیاقت کاری که می‌کنی رو نداری.»

صبحانه دست‌نخورده می‌ماند. زحمت به یخچال برگرداندن چیزهایی که تهیه کرده‌بود را به خود نمی‌دهد. می‌گویند حشرات غذای فاسد را بیشتر دوست دارند.

زودتر از بقیه به اتاق جلسه می‌رسد. عبدالله، مثل همیشه یک لُنگ‌ قرمز دور مچ دست چپش پیچیده‌است. یک چاقوی دسته‌زنجان در همان دست نگه‌داشته و با دست دیگرش سینی چای را روی میز می‌گذارد.

آیدا: آقا عبدالله! اون چیه باز! مگه درمورد لُنگ باهم صحبت نکرده بودیم؟ جلوۀ خوبی توی مجموعه نداره چرا دوباره دارید ازش استفاده می‌کنید؟

عبدالله: (هاج و واج نگاه می‌کند) خانم از وقتی گفتین نمی‌بستم به‌خدا. دیروز دوباره درد این لامصب شروع شد داشت دیوونه‌ام می‌کرد خدا شاهده. (دستِ لُنگ‌دار به همراه چاقوی زنجان را تا نزدیک یقه‌اش بالا می‌آورد و نشان می‌دهد) یکم آروم بگیره بازش می‌کنم خانم.

سردرد آیدا بیشتر شده است. چشمانش از افت قندخون سیاهی می‌رود و حس می‌کند شخصی با تمام قوا، در حال کشیدن موهای دم اسبی شده‌اش از پشت است. تصور می‌کند که جهشی می‌زند، چاقوی دست عبدالله را می‌گیرد و موهایش را دقیقا از جایی که کش‌سر بسته شده می‌بُرد. بعد چاقو را بالای سرش بلند می‌کند و نوکش را روی میز شیشه ای فرود می‌آورد. ترک‌هایی مانند تار عنکبوت اطراف آن شکل می‌گیرند و سرتاسر میز جلو می‌روند و پخش می‌شوند. خانه‌ای برای حشره‌ای که به آن تبدیل شده است ساخته می‌شود!

افکارش را پس می‌زند. با لبخند به عبدالله که با سادگی در چشمانش خیره شده نگاه می‌کند.

آیدا: بیا... بیا این کارت من رو بگیر برو از داروخونه سرکوچه یه آتل واسه خودت بخر. رمز رو می‌دونی دیگه؟

مسخ و اجبار؛ برای آنکه ضعیف بودن آزارش می‌دهد.

در یک باشگاه غرق در بوی عرق، تنها کسی که از هوای تمیز بیرون می‌آید به فاجعه پی می‌برد. برای کسانی که در هوای اشباع از مولکول‌های عرق آن زیرزمین قدیمی، عربده می‌کشند و ضربه می‌زنند رویداد خاصی به وقوع نپیوسته‌است.

امروز برای او یک پنجشنبۀ نحس دیگر است. پنجشنبه‌ای که استادش آنها را به باشگاه همسرش می‌برد تا برای "پیشرفت بیشتر" با پسرها مبارزه کنند. فاطمه به چهرۀ استادش نگاه می‌کند. برافروخته نیست. خشک‌تر از همیشه؛ حتی زحمت اخم‌کردن را هم به خودش نمی‌دهد.

استاد: (لحنش خشک و بی‌حالت است) چته؟ چرا این طوری می‌کنی؟

فاطمه: (وزنش را از یک پا روی پای دیگر می‌اندازد و آرام ندارد) خب... چیزه.. استاد، چیزم... خب اگه بگم فکر می‌کنید دارم بهونه میارم!

استاد: پس شاید واقعا داری بهونه میاری. برو یه آب به دست و روت بزن برگرد.

فاطمه طوری احترام می گذارد که کمترین فشار به کمرش وارد شود و به سمت دستشویی می‌رود. توی آینۀ نیمه شکسته که هرلحظه ممکن است از روی کاشی‌های جرم‌گرفته بلغزد و هزارتکه شود نگاه می‌کند.

«داری بهونه میاری بدبخت! خودتم می‌دونی اونقدرها حالت بد نیست.»

دستکش‌ها را در می‌آورد. یک مشت آب به صورتش می‌زند. از آن مقنعه سفید که پنجشنبه‌ها باید به احترام "عوامل پیشرفت دهنده" اش سر کند متنفر است؛ سفت است و گلویش را بیش از اندازه فشار می‌دهد و صورت قرمز شده اش در آن قرمزتر به نظر می‌رسد. دستش را دو طرف صورتش بلند می‌کند و محکم به خودش سیلی می‌زند.

سیما: (به در دستشویی تقه می‌زند) فاطمه! اون‌تو گنج پیدا کردی؟ بیا استاد گفت بازی بعدی تو و محمدین.

فاطمه: نههههه. (زیر لب ناله می‌کند) پسرۀ لندهور منو می‌بینه یاد عقده‌های زندگیش می‌افته.

سیما: چی؟ چی میگی؟

فاطمه: هیچی اومدم. خوب تشویقم کن!

برای آخرین بار در آینه به خودش نگاه می‌کند. زانویش را بالا می‌آورد و خشتک شلوار را با دقت چک می‌کند. از لباس‌های سفید متنفر است.

مسخ و مرگ پایانی؛ برای آنکه درک نمی‌شود.

رویا با چادر گلداری که برای خفه‌کردن درد محکم دور کمرش بسته، روی زمین نشسته‌است و سیب‌زمینی پوست می‌کَند. مرتضی دوباره گفته‌های او را فراموش کرده‌است و در خانه سیگار می‌کشد. البته رویا دوست دارد این بی‌تفاوتی‌های او را به پای فراموشی‌اش بگذارد. نگاهش را از ظرف سیب‌زمینی می‌گیرد و به سمت پاهای مرتضی سوق می‌دهد. روی قالیچۀ قرمز زیر پایشان، چند رد سوختگی با زغال قلیان به چشم می‌خورد.

صدای گریۀ دخترشان زودتر از ورود تأثیرگذارش به گوش می‌رسد. دینا یک عروسک بدون سر را در دستش نگه‌داشته و گریه می‌کند.

دینا: ماماااان. (ضجه می‌زند) سرش رو کَند. (نفس کم می‌آورد) چون.. گفتم بهت نمی..دم.. سر..شو.. گرفت کَند.

رویا تحمل صدای بیشتر را ندارد. دلش به رنج آمده ولی بوی سیگار امانش را بریده‌است. صدای دینا دیگر کلمات را از دست می‌دهد و جیغِ خالص می‌شود.

چاقو و سیب‌زمینی را که در دست داشت درون کاسۀ زیردستش پرتاب می‌کند. صدای النگوهای دستش هم به سمفونی اضافه می‌شود. النگوهایی که مرتضی فقط بعد از دعواهای خیلی جدی برایش می‌خرید.

همیشه آرام بود و سعی می‌کرد مادر نمونه‌ای باشد. خودش از آن کار به اندازۀ کافی تعجب کرده بود؛ برای همین فریاد درونش را فروخورد.

مرتضی: دینا بابا! بیا اینجا مامانت امروز هیولا شده. (با تمسخر می‌خندد)

دختربچه گویی دیگر ماجرای عروسک را فراموش کرده است. با کنجکاوی پیش پدرش می‌رود. رویا به سختی بدن دردناکش را از روی زمین بلند می‌کند و به اتاق می‌رود. دوست داشت حرفی می‌زد. دوست داشت آنقدری حوصله داشت که برای دخترش از زن بودن بگوید؛ ولی چیزی از درون، اندک قوتی که بعد از غذا پختن و انجام کارهای خانه برایش باقی می‌ماند را می‌مکید. همان موجودی که مثل یک انگل، حرف هایش را هم می‌بلعید و همان موجودی که هرروز خودش را بیشتر شبیه آن می‌دید؛ شاید یک حشرۀ غول‌آسا که همه از نگهداری و تیمارش سر باز می‌زدند.

چادر را از دور کمرش باز می‌کند. دوست دارد به ‌پشت بخوابد و سقف را نگاه کند ولی از کثیف شدن فرش می‌ترسد. به پهلوی راست می‌خوابد. چادر نازک را کاملا روی خود می‌کشد. چقدر بد که بوی سیگار از زیر چادر هم حس می‌شود.


تندیس روحانی متوفی اثر مادرنو
تندیس روحانی متوفی اثر مادرنو