نامه به سمیرا ۳۲

کمی زهر خوردم، از درون کسی که مرا خورده مینویسم، خوراک غول شده ام، غولی که از فرستاده های برگزیده است، آمده مرا نجات دهد، مرا اول نصف کرد، چاقو را آورد تا قطعه قطعه ام کند، فکر میکنم دم آخری دلش سوخت و نکرد!

امشب کمی زهر بهم خوراند شاید برای کشتنم بود، شاید برای سوزاندن باقی مانده ی دل نخواسته اش بود.

من نمردم و نسوختم و زنده ماندم، امشب زنی را دیدم.

از درون گذاشت نگاهش کنم، در شکم غول ناجی کمتر میبینم و میشنوم اما میتوانم حس کنم، احساسم هنوز زنده و پابرجاست، همانقدر که جای زخم ها و نیمه ی بریده شده ام را حس میکنم، آن زن را حس میکردم.

زنی ساده و مهربان با قلبی باز امشب به دیدارم آمد.

سفید پوش و بی آلایش بود.. توان دیدن نوری که درونش بود داشتم،

زن
زن


- از او پرسیدم زندگی نزیسته ات چیست؟

-مکث کرد و نمیدانست غیر این چه میتوانست باشد!
-پاپیج شدم بگو

-از هنر گفت

هنری که همین حالا هم میزیست

-از او پرسیدم اگر این نبودی و این را نمیدیدی و این نمیشدی چه؟!

جوابی نداشت

پای نشناختن خودش نگذاشتم، شناخته بود و ایگو خودش را میزیست..

در مدح و ستایش زنانی گفت که خود را میزیستند..

زنانی که دیده شدن را کنار گذاشتند و تصمیم گرفتند ببینند..هزینه گزاف این مسیر سخت که در زندگی ما محلی از اعراب نداشت پرداختند.

زن
زن



در من چیزی به او تعظیم کرد، عظمتی دیدم از انسانی قابل احترام، کسی که راه سختی را برای ندای درونی اش آغاز کرده..

خندیدیم، زهر بیشتر به درون رگهامان ریختیم و گریه کرد و ضعف و ترس درونش را بی هیچ آلایشی نشانم داد..

سمیرا جان، امشب چیزی دیدم که چند روز است غولی که مرا خورده و میبرد یک ریز زیر لب میگوید..

«زندگی های دیگری هست که باید دید»

و من دیدم این راه برای ورود سخت و پر هزینه، برای تداوم پر رنج و پر فرود و فراز است اما پایانش، شروعی بی نظیر است برای تجلیل زندگی ای که یکبار دارمش، پس باید از شکم این غول بیرون بیایم، یک چوب پیدا کردم میخواهم بتراشمش و نیزه ای بسازم و مثل آتنا از این سر بی سودا خارج کنم خودم را..

رهایی
رهایی