نور، پرچم، چنار

نور هاي رنگي زايد از كف پله هاي بتني روي چنارهاي كهنه خيابان مي تابند و دختري ميان روح چنار هاي پير قدم بر مي دارد. كلاغ ها از نور هاي رنگي، قار قار... گله مي كنند. شب ها ميان بالهاشان مي خوابند. آيا مي خوابند؟

دختر پا مي گذارد روي منبع قرمز تابيده شده روي چهارمين چنار. دست مي كشد روي تنه زبر درخت. كسي مي گويد:«طاقت بيار؛ از من بيشتر بمان.»

كلاغ ها با رقص بي معناي نور به رقص آمده اند. منقار هاي بزرگشان هي بهم كوفتع مي شود و با چشمان ريزشان به مردم شهر زل مي زنند. خيره تر از دخترند. مادرش گفته بود:«به سفيد چشمي تو به عمرم نديدم.» گمان مي كنم دختر بي ميل نيست اين كلاغ هاي حيران را نشان مادر دهد.

كلاغ ها خيره به مردم، دنبال اويي اند كه كف خيابان نور چسبانده. نوري كه روشني نيست، هدايت نيست، هزينه است و رنج. شايد هم دنبال كسي اند كه بذر چنار نشانده. دختر خيره به كلاغ ها زمزمه مي كند:« بذرهاي چنار انگار خودشان به چنين نظمي و موازاتي ريشه زير ساختمان هاي بلند دوانده اند.»

_كسي فرياد مي كشد، كلاغ ها بال بال مي زنند، دختري ما بين سطور و روي تابش نور ها مي دود و درختان برهنه در جاي مي لرزند. جايي از اين شهر نصف ريشه هاي چنارهاي قديمي را با خاك برداشته اند كه تدبير سيل كنند.

تن كساني در همين اطراف به رعشه مي افتد كه مبادا سوز بهمن، سبزي شهر را از ريشه هاي نيمه بند و عريان شهر بمكد.

_راستي؛ كلاغ ها به دنبال بذر چنار بودند؟ كلاغ ها خوابيدند؟ منقارهاشان را بين بالهاشان پنهان كردند؟ نورها هنوز همانطور وقيحانه چشمك مي زدند.

اين بار صدايي نا آشنا كلمات را به آرامي نشخوار مي كند:«شايد از بذر چنار كينه دارند... شايد اگر از ابتدا بي خانمان بو...» صدا زير چرخ هاي زمخت و سنگين ماشين خاك بردار خرد مي شود. درست مثل ريشه ي چنار چهارم.

در شهر نوري مي تابد و پرچمي علم مي شود. ريشه هاي چنار چهارم هم مانند باقي چنار هاي كهنه خرد مي شود و سايه تنومندش تحليل مي رود. جوي هاي تدبير سيل هم انگار نمايشي اند. دختر مي داند فردا اگر نه، فرداي فردا، در و ديوار به صورتش مي كوبند كه:« با تشكر از شهردار محترم...جوي... سيل... تدبير... بركت... ميمنت.»

_او عصبي زمزمه مي كند:«نمايشي است. انگار ندارد.»

نور، پرچم و ريشه خشك شده كلاغ ها را به هراس مي اندازد.
كلاغ ها بال بال مي زنند، صداي شكستن چيزي مي آيد. يا صداست، يا ريشه. كلاغ ها ديگر جيغ مي كشند.

كسي به دور شاخه هاي بالايي چنار طنابي مي پيچد كه پرچم بالا بماند. كه پارچه ي شادباش لگد مال ماشين ها نشود.

و من مي دانم كه چنار مي افتد و پرچم و شاد باش هم با خود نقش زمين مي كند

_كلاغ ها از رنج درخت عزا خواهند گرفت و بر نقش خيابان، خواهند رقصيد.


فاطمه، پانزدهم بهمن ماه هزار و چهارصد و يك.