پرواز کن تا آرزو...

.

و روزی ازین حصارِ قدرتمند، جز خیالی نخواهد ماند...
و روزی ازین حصارِ قدرتمند، جز خیالی نخواهد ماند...

.

همه‌جا تاریک بود و سرد و بی‌روح! همه زنده بودیم و در مرگ بسر می‌بردیم! فریاد کشنده بود و سکوت، دردناک... و من از درد، بیشتر از مرگ می‌ترسم!

به شب بگو نگاهم کند، آن زمان که گیس‌های کم‌پشتِ مادرم را می‌بافم یا اشک‌های آویزانِ خواهرم را می‌چینم! به شب بگو نگاهم کند، آن زمان که درد‌های پدرم را می‌شمارم یا آرزوهای برادرم را خاک می‌کنم! به شب بگو چشم‌هایش را باز کند و مرا ببیند، زمانی که جامه از تن برمی‌کنم و زیرِ نورِ آزادِ ماه، عاشقانه با دردهایم می‌رقصم! به شب بگو نگاهم کند، آن زمان که عشق در سینه‌ام آنقدر خروشان می‌شود که قدرتِ کلِ جهان را در دست می‌گیرم! به شب بگو نگاهم کند، آن ساعت‌هایی که به تفکر بیدار می‌مانم و با رویا به خواب می‌روم! به شب بگو نگاهم کند، آن زمانی که آرزوهایم را می‌شمارم و موهایم را می‌چینم و اشک‌هایم را می‌بارم! به شب بگو نگاهم کند، آن زمانی که ماه از پیراهنم سَر می‌رود و بادِ وحشی در موهایم می‌تازد...

به شب بگو آنقدر نگاهم کند که روشن‌اش کنم از نورِ درونم! به شب بگو فریاد بزند مرا...

بگو فریاد بزند...

.

پرنده‌ی خیالِ تو، تا اوجِ آسمانِ حقیقت را می‌پیماید...
پرنده‌ی خیالِ تو، تا اوجِ آسمانِ حقیقت را می‌پیماید...

.

جهانی که درونِ اندیشه‌ات داری، خیال نبوده و نیست! مثلِ تمامِ کسانی که آرزوی پرواز داشتند و پرواز کردند، تو نیز پر خواهی گشود! که من ایمان دارم به تو و فریاد و طغیانِ تو... که من عاشقانه تو را می‌بینم و عاشقانه به یاد می‌آورم‌ات. و عشق، قدرتمندترین است، میدانی!

آن زمانی که نه متاعی داری برای از کف دادن و نه امیدی برای به دست آوردن، این فقط نغمه‌ی عشق است که تو را استوار و پابرجا نگه می‌دارد و درونت را لبریز از قدرتی می‌کند که خودت از خودت مات می‌مانی و با خود می‌گویی: این منم؟!

این همان دخترکِ موپریشانی است که پشتِ دیوارِ مدرسه با دوستش خاله‌بازی می‌کرد؟ این همان دخترِ دیروز است؟! این کیست که اینچنین شجاعانه از وجودم خیز برمی‌دارد و شعله می‌کشد؟ این کیست که امروز، نه از درد می‌ترسد، نه از مرگ؟! این همان دخترکی نیست که از آمپول فرار می‌کرد؟! این کیست که زیرِ تازیانه‌ی ظالمان، شعار آزادی سر می‌دهد و آوازِ زندگی می‌خواند و داستان زنانگی می‌نویسد؟ این منم؟! یا من اوست؟!

و ناگاه می‌بینی که تو و عشق؛ شده‌اید وجودی واحد و آتش، از کرانه‌ی پیوندتان شراره می‌کشد... و آزادی از وجودتان می‌روید!

.

از سکوتت می‌ترسند حتی!
از سکوتت می‌ترسند حتی!

.

تو به ناله‌هایت پایان دادی؛ درست آن زمانی که درد را از درونِ تو می‌دیدم و زجر را با وجود تو معنا می‌کردم و سکوت را در تو شعله‌ور می‌دیدم! سکوتِ چندین ساله‌ات، قدرتِ فریادِ امروزِ توست... فریاد بزن! رعشه بر اندام‌شان بینداز... که این بید‌های کوچه‌ی اسارت، برای لرزیدن‌شان، حتی سکوتت کافی بود! و حال بین که فریادت، آنها را از بیخ می‌کَنَد!

سقوطِ اسارتِ آنها؛ صعودِ آزادیِ توست...

پر بگشا دخترِ عصیانگرِ ایران... پرواز کن دخترِ آگاهِ ایران... آزادی را لمس کن پُرشورترین شاعرِ زمانه‌ی نو... رهایی را ببین حماسه‌سرای ایران‌زمین!

ما حماسه‌ی تو را زندگی خواهیم کرد...

.

آرزوهایم را به گوشه‌ی رهایی‌ات گره زده‌ام...
آرزوهایم را به گوشه‌ی رهایی‌ات گره زده‌ام...

.

تو نه فقط برای خودت خلق کردی این آزادی را، که آزادیِ من و دیگر آزاده‌های این دیار را یادآور شدی در گوشِ تاریخ و جهان و جهانیان... سرودی و سرودت، رنگِ زندگی از چهره‌شان زدود و شجاعتت؛ ویرانه‌شان را ویران‌تر کرد برایشان! که ویران شدن ویرانه‌ها؛ یعنی آباد شدن آبادی‌ها ... و غروبِ ظلم؛ یعنی طلوع عدالت!

و بیاد بیاور که چه دینی است، شایسته‌تر از انسان و انسانیت؟! و چه نیرویی است قدرتمندتر از عشقِ در سینه‌ی انسان؟ که گاه عشق؛ بزرگتر است از عاشق... که عشق؛ مخلوقی است که خالقش را خلق می‌کند از نو!

و تو از شراره‌ی عشقِ وطن‌ات، لاله‌ی سرخی شده‌ای، که میانِ سیاهی‌های این روزگارِ تلخ، شیرینی‌اش را زیرِ زبانِ تنهایی‌هایمان مزه می‌کنیم، و از امیدِ شمسِ نورانی‌اش زنده می‌مانیم...

که گر رو به ظلمت ببینم این خاکِ طلاکوب را؛ به خدا قسم که تن و جان را می‌دهم برای لحظه‌ای روشنایی‌اش! ‌که مهسا، برای نیکا می‌جنگید و نیکا برای سارینا و سارینا برای حدیث؛ و تو برای من و من، برای تو...

پس دستم را بگیر و با من بیا! گر طالبِ سپیدی و سرودی؛ بیا! گر طالبِ انسانیت و صعودی؛ بیا! گر طالبِ آرامش و سکوتی؛ بیا...

بیا که خانه‌مان را جز دستانِ مهرپرورِ شیرزنان و غیورمردانِ این خاک؛ از نو نخواهد ساخت! بیا که آشیانه‌ی آزادی‌مان را؛ جز افکارِ خودمان نخواهد دوخت! بیا که سکوتِ شعله‌ورمان را جز فریادِ بلوغ‌مان؛ تکمیل نخواهد کرد...

هر چه ساکت بودم و بودیم؛ نیرویی گرفته‌ایم با عظمت! برای خاکی که ازآنِ ماست... برای آینده‌ای که حقِ ماست... برای آزادی‌ای که نمادِ انسانیتِ ماست... برای زنانگیِ‌مان! برای درد‌ها و سکوت‌هایمان! و این است که دشمن می‌هراسد اینگونه از ما؛

که ما سلاحِ عشق داریم و او تنها سپری از سربازانِ بی‌عقل و بی‌منطق در برابرِ ما ردیف می‌کند...

که ما توانِ رویش داریم و او تنها می‌کُشد و خاک می‌کند!غافل ازینکه، از همان خاکِ خروار خروار آوار شده بر پیکرِ بی‌جانِ عزیزان‌مان، میلیون میلیون دخترِ آزاده روییدند و خروار خروار خاک بر سرِ شادی‌شان ریختند!

فریاد بزن که دشمنِ ما؛ هیچ ندارد بجز شمشیر؛و تویی که از سرِ هر مویت، صدها تیغ آویزان است، تو؛ تو را چه باک از شمشیر؟!

.

من تو را می‌بینم، که درآن روزِ سپید، غرق در خنده‌ شدی...
من تو را می‌بینم، که درآن روزِ سپید، غرق در خنده‌ شدی...

.

اشک‌هایت را از گونه برچین! صدایت را در گلو بنشان! موهایت را به دستِ باد بده!و بخوان...

تو اگر آبستن از علم و هنر نبودی،شعرِ آزادی بر زبانت جاری نمی‌شد... تو همان خودِ در خودشکفته‌ای..! شکوفا شو. بگو... بخوان... بِسُرا...

گوش کن اهریمن؛ گر تو را گوشی هست...

من آن نوگلِ خسته در باغِ شعرم
من آن هستیِ خفته در عمقِ نورم

من از دخترانِ تباری شگفتم
و از حافظانِ غزل‌بافِ مویم

صدایم بلند و رسا و جهانگیر
طَبم چون تَبِ شمسِ او آسمانگیر

نوایم چو زلفِ سیاهش به پرواز
و شعرم شراری شده آشیانگیر

قدم میزنم در هیاهوی وحشت
صدای مرا مرگِ من کم نکرده...

من آن موی رقصانِ در رقصِ بادم
کسی با دل تنگِ من خو نکرده

تماماً سرودم، تماماً شعارم
سلاحی پر از خشم در دست دارم

من از ناجیانِ جهانی رهایم
که مویی چو شمشیر در دست دارم

به جنگ آمدم حق خود را بگیرم
که من در حصاری پُر از خون اسیرم

مرا عاجز و کوچک و پست خواندی؟!
درست است! من در کثافت حقیرم..

دلم آشیانی پُر از بوی عشق است
صدایم سرودی پر از مهر مادر

مرا احمق و کودن و مست خواندی؟!
درست است! من کودن‌ام در شرارت..

که روحم پُر از حوریان نجیب است
کلامم پُر از درد و عصیان و ماتم

من آن کودکِ در قفس مُرده بودم
ولی زن شدم در شبِ شعرِ آدم

زنیَّت کنم... مرد بودن ببینی!
فغان می‌کنم، درد بودن ببینی

چقدر از نگاهت غلط بود، حتی
نشد بنگری در من و من ببینی...

چقدر از شرابم تو را مست کرده
تنِ من توی نیست را هست کرده!

چقدر از سرودم به باران رسیده
که باریده و عالمی رسم کرده...

سکوتم رضا نیست! من مهربانم
بخندم ولی پیکری از فغانم

سرودت کنم مردِ دانا، نظر کن
که من شاعرانه‌ترین در جهانم

درون سرم، فکرِ آزاد و پرواز
درونِ دلم، جوششِ کوکِ یک ساز

صدایم بزن عشق واحد بیایم
ازین خانه‌ی تنگِ لبریز از اعجاز

وطن مادر است و زن است و خدایی است
غزل ماتم است و غم است و ندایی است

ز مهسا و نیکا و ایران سُراید،
که زن مادر است و من است و صدایی است

تو آزاده را در غزل جست‌ و جو کن
بگرد و بیاب و بدین قبله رو کن

صدای غم و خشم و انکار و طوفان
مرا در صباحِ ازل جست و جو کن

صدایم کن ای عشق واحد بیایم
‌که جز مهرِ خاکم درین دل نزایم

من از دخترانِ تباری شگفتم
که زن را چو انسان به میدان بیارم...

.

تنها نگذاشتیم تو را...
تنها نگذاشتیم تو را...

.


پ.ن:این پست رو تقدیم میکنم به تمامِ دختران و پسرانِ جنگجو و مهرپرورِ وطنم؛که در سخت‌ترین روزها ایستادن و جنگیدن؛ برای #زن_زندگی_آزادی ✌?...


پ.ن۲: به امید ایرانی آزاد و پُر از آزادگانی که آزادگی براشون عنوان نیست، بلکه معنای زیستنه❤️??


.