چرا دختران دبیرستانی؟
چرا دختران دبیرستانی از پایه و اساس به همه چیز اعتراض دارند؟ مگر میشود کسی صرفا به خاطر نپوشیدن مقنعه یا رفتن به ورزشگاه تظاهرات کند؟ یکی از دوستان من که روانشناس کودک و نوجوان است استوری جالبی درمورد نوجوان ها گذاشت: نوجوان بودن سخت است چون قدرت درک و تحلیل یک بزرگسال را داری اما بدون تجربه یک بزرگسال! و ارزش تجربه هرقدر بزرگ تر میشوی برایت بیشتر مشخص میشود. نوجوان ها میخواهند تجربه کنند و این کاملا قابل درک است.
من بیست و پنج سال دارم، و هنوز هم خاطرات نوجوانی و چیزهایی که میخواستم برایم تازه هستند. اصلا ظاهر عجیب و غریبی نداشتم، حتی زیر مقنعه به اجبار مدرسه هدبند میپوشیدم تا مبادا یک تار مویم دیده شود و معلم و همکلاسی های همجنس خودم موهام را ببینند (عجیبه ؟) و بیرون از مدرسه هدبند را برمیداشتم تا سرم درد نگیرد. به خاطر ژن های آسیایی زیاد درگیر برداشتن موهای صورتم نبودم ولی گاهی اوقات این کار را میکردم. بیرون از مدرسه گاهی اوقات چادر میپوشیدم تا از مردهایی که خیلی از من بزرگ تر بودند متلک نشنوم یا تعقیب نشوم اما تاثیری نداشت، اتفاقی که خوشبختانه با بهتر شدن فرهنگ حالا که دیگر چادر هم نمیپوشم کمتر رخ میدهد.
من به یاد می آوردم که چقدر درمورد پسرها کنجکاو و در عین حال از برقراری ارتباط انسانی با جنس مخالف ناامید بودم، دلم میخواست مدرسه مان مختلط باشد نه برای این که فکر میکردم پسرها موجودات بسیار جذابی هستند و میخواستم راه به راه عاشق شوم! بلکه صرفا برای این که به قول ناتور دشت، اطرافم چهارتا موجود به اسم پسر را ببینم که سرشان را میخارانند یا دست توی دماغشان میکنند و به حضور نیمی از جامعه در کنارم عادت کنم (بر خلاف انتظارم حالا تا حدی موفق شدم). یادم است یک بار در مینی بوس مجبور شدم بین چند پسر همسن خودم بایستم و حالم از ترس بد شد (پسرها هیچ کار بدی نکردند ولی تاثیر تفکیک جنسیتی این قدر زیاد بود!). هنوز یادم می آید که چقدر دوست داشتم به گیم نت بروم و با دوست هایم بازی های ویدیویی که دوست داشتم را تجربه کنم ولی در مشهد دخترها حق تفریح نداشتند (حالا که میتوانم به گیم نت های مرکزهای خرید بروم هم دیگر وقت این کار را ندارم) و این که چقدر دوست داشتم با دوست هایم وقت بگذرانم و بدون ازدواج کردن و قبول کردن یک تعهد عجیب و غریب و مادام العمر، مستقل شدن و داشتن خانه با بهترین دوست هایم از بین همکلاسی هایم را تجربه کنم. چرا این ها یادم است؟ چون خاطراتم را هرروز مینوشتم!
من عشق فوتبال نبودم اما دوست های صمیمی ام چرا، و دلشان میخواست به استادیوم بروند ولی حتی خوابش را هم نمی دیدند. من به کتاب ها و فیلم های هری پاتر علاقه داشتم و دلم میخواست دنیای خودم را داشته باشم، دنیایی بدون سنت هایی که اطرافم میدیدم. دوست هایم هم سریال های رمانتیک خون آشامی و غیره تماشا میکردند، سریال هایی که هرچند آن موقع نگاه از بالا به پایین به آن ها داشتم باز هم حداقل روایت قابل قبول تری از نوجوانی به ما میدادند:
قرار است خیلی بی دلیل از یک پسر خوش قیافه که سواد احساسی به شدت پایینی دارد خوشت بیاید، هر دو نفر احساسات خودتان را دست کم یا خیلی دست بالا بگیرید و هیچی نگویید، سر این که با هم به پارک بروید یا یک پروژه درسی انجام بدهید آسمان و زمین را به هم بزنید و دو سه نفر دیگر هم این وسط از هر کدام از شما خوششان بیایید و هر موقعیت اجتماعی به ظاهر ساده ای مثل یک شام دورهمی با دوستان هم سن و سال خودتان تبدیل به یک فضای پر تنش شود .... و در نهایت با هم قرار بذارید!
به عبارت دیگر، توی دنیای من (و احتمالا دخترهای دبیرستانی الآن) ترس از چیزهای جدید زیاد بود اما اصلا قرار نبود فکر و ذکرم این باشد که آشپزی و خانه داری یاد بگیرم (کار خانه جنسیت ندارد، به علاوه ماشین ها این کار ها را انجام میدهند و من انسان دغدغه های مهمتری دارم!) و منتظر خواستگاری از طبقه اجتماعی خودم بمانم، در موقعیت ها و اصطلاحا مهمانی های اجتماعی – که اکثرا مهمانی هم نبودند و عزا و روضه و محلی برای رواج فرهنگ مقابله با شادی بودند – با حضور نسل قبلی شرکت کنم و توسط یک زن میانسال پسندیده شوم، مادر من و مادر پسر با هم حرف بزنند و هر مهمانی را تبدیل به فضای سیاسی خودشان بکنند و سر مهریه و جهیزیه و مزخرفاتی از این دست بحث کنند و با تصمیم گرفتن برای زندگی ما زندگی کسل کننده خودشان و حس نداشتن قدرت و کنترل روی زندگی را فراموش کنند (واقعیت این است که حتی وقتی ما را مجبور به ازدواج با شرایط خودشان میکنند هم حق اختیار ندارند و صرفا دنباله روی نسل قبلی و راهی که اجدادشان انتخاب کردند هستند)، بالاخره با هزار دعوا و کشمکش مجلس عروسی راه بندازند، بعد ازدواج کنیم و مسیر زندگی خودمان را بر اساس این انتخاب واقعا غیر جذاب تغییر بدهیم – پسرک برود سراغ یک کار که نان در بیاورد و صبح تا شب کار کند و من هم به خودم برسم و زن باشم (اصلا زن بودن یعنی چه؟؟) و هر دو با نان و آب خالی زندگی را سر کنیم و من بچه به دنیا بیاورم که جمعیت جوان شود! حتی وقتی میفهمیم که من و این پسر تفاهمی با هم نداریم، باز هم ادامه میدهیم چون ... راه دیگری نیست؟ تازه به این داستان ها مهاجر زاده بودن و نپذیرفته شدن این هویت ترکیبی از طرف درس های مدرسه (که همه خطاب به دانش آموزان اصیل ایرانی و عمدتا فارس نوشته شده اند) را هم اضافه کنید.
ما در مدرسه با زبان بی زبانی به دخترهای دبیرستانی میگوییم مسئول تولید بچه هستند. این واقعیت است. کسی به قدرت تحلیل و تفکر آن ها اهمیتی نمیدهد. این خیلی عصبانی کننده است و حتی از نظر علمی خلاف واقعیت است، چون رشد لگن دخترها قبل از بیست سالگی کامل نشده و به دنیا آوردن بچه در این سن خطرناک است. اصلا دلیل این که ازدواج درست شد همین بود که انسان ها بچه های کمتری به دنیا بیاورند و در عوض شانس بقای این بچه ها با حضور دو والد و سرپرست در سال های کودکی و نوجوانی بالا برود. انسان بر خلاف همه حیوانات دیگر، خیلی آرام تر رشد میکند و مستقل میشود، علت آن هم داشتن یک مغز بزرگ تر و ظرفیت بسیار بالاتر است.
وقتی همه در ها را به روی دخترهای نوجوان ببندیم و فقط یک سناریو را برای آن ها باز بگذاریم که توی این سناریو هم شخصیت داشتن آن ها را انکار کنیم، خیلی بدیهی است که راه ما را انتخاب نکنند و آن بیرون برای خودشان یک شخصیت جدید خلق کنند. دیگر حتی برایشان مهم نیست ما سبک زندگی که آن ها میخواهند را قبول داشته باشیم یا نه. هیچ تنبیه و تهدیدی نمیتواند جلوی این را بگیرد که یک آدم خودش باشد. آن ها خودشان هستند، و شاید حتی نگرانی کمتری از این بابت داشته باشند چون میدانند قرار نیست آن طور که معلم های پرورشی میگویند با دیر ازدواج کردن – یا اصلا ازدواج نکردن – خودشان و جامعه را تباه کنند. افرادی مثل من هم شاید نقشی در این قضیه داشته باشیم، دخترهای نوجوان میبینند که ما به قهقرا نرفتیم، زندگی ساده ای داریم: مستقل زندگی میکنیم، ورزش میکنیم، به روانشناس مراجعه میکنیم، کار میکنیم و عضوهای مفیدی برای جامعه هستیم، درس میخوانیم، نقاشی میکشیم، از حیوانات مراقبت میکنیم، آواز میخوانیم، موهایمان را رنگ های عجیب و غریب میکنیم، و با خانواده ها هم در ارتباط هستیم، و معیارهای زیادی برای انتخاب شریک عاطفی داریم.
من حتی سیگار هم نمیکشم و الکل نمیخورم، نوشابه کم میخورم و شب ها قبل از ساعت دوازده میخوابم، اما باز هم با معیارهای سنتی، دختر خیلی بدی هستم!
دیگر نمیتوان درمورد عواقب نداشتن یک سبک زندگی سنتی داستان های غیرواقعی گفت، به خصوص حالا که انتخاب ها از همیشه بیشتر شده اند. حتی اگر یک دختر از مدرسه ای با آموزش های مختلف محروم باشد، میتواند با کمک اینترنت متوجه شود که گزینه هایی به اسم هنر، تکنولوژی و ورزش وجود دارند که در انحصار هیچکس نیستند. الآن دنبال کردن علایق خودت و پیدا کردن گروهی که مثل تو فکر میکنند از همیشه آسان تر شده. من به زحمت میتوانستم بین بچه های مدرسه یک طرفدار هری پاتر دیگر پیدا کنم، اما بچه های حالا با یک کلیک به انجمن افراد شبیه خودشان در ردیت یا جاهای دیگر دسترسی دارند (حالا شاید با چند کلیک بیشتر).
آیا همه چیزهای سنتی بد هستند؟ نه. ولی اگر محافظه کار و دوست دار سنت هستید، وقتش رسیده که تجدید نظر کنید. حتی همین حالا هم دیر است. بچه ها حتی برای داشتن همین زندگی ساده ای که امثال من داریم هم به حمایت خانواده نیاز دارند. گرفتن یک خانه و شغل عوض کردن و مدیریت فشارهای زندگی برای یک جوان تازه بالغ شده دشوار است، چه برسد به وقتی که همه چیز زندگی برایت جدید باشد.
پینوشت: انیمیشن Turning Red هر حرفی که باید رو در این زمینه زده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فریاد های بی صدای من
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای ایرانم
مطلبی دیگر از این انتشارات
از امام صادق تا ویکتور هوگو