یه خاطره یکمی بد

چند وقت پیش با دخترعموم بیرون رفته بودم و باید از کنار خیابون رد می شدیم چون اون قسمت پیاده رو نداشت. داشتیم به راهمون ادامه میدادیم که یهو حس کردم نفسم بند اومد.احساس کردم پاهام شل شدن.یه ضربه به سنگینی پتک به کمرم و دستم وارد شد.تو یه لحظه اونقدر بهم شک وارد شد که نمی دونستم باید چیکار کنم؟!ماشینی که پشت سرمون داشت میومد و سه تا پسر نوجوون سوارش بودن با سرعت از کنارم رد شده بود و کسی که صندلی عقب نشسته بود دستشو از پنجره بیرون آورد و محکم زد توی کمر من! و در نهایتم جلوی چشمای خیره ما گازشو داد و محو شد...

و دختر عموم موند و من که از شدت درد فقط گریه می کردم...زار زار ...بلند بلند

من چیکار کرده بودم؟چرا باید اینجوری بشه؟این که من درد بکشم و بترسم خنده داره؟قشنگه؟چرا آدما این جور شدن؟

ولی میدونین چی بیشتر از همه ناراحتم می کنه؟اینکه اگه اینو به بابام بگم جوابم اینه که:خب بابا جان نباید تنهایی بری بیرون

یادم نمیاد هیچ وقت خونوادم اونقدری که به من سخت می گرفتن تو همه مسائل به داداشم هم سخت بگیرن...توی اکثر خونواده ها همینه و نتیجش میشه اینکه توی جامعه پر میشه از دخترای ترسو و ضعیف و پسرایی که هر کاری براشون مجازه و هیچ محدودیتی ندارن...

ای کاش همه مون یاد میگرفتیم تو جامعه با آدمایی که برخورد میکنیم مهربون باشیم.اونا رو هم مثل خونواده خودمون ببینیم و بهشون احترام بزاریم.مطمئنا دنیای اطرافمون خیلی قشنگ تر میشه...