تو ترسیدی بابا (فکر کنم)

من و بابا کوسن گذاشته‌ایم پشتمان مردانه الکلاسیوکو ببینیم. شانس آوردیم که مامان مهمانی زری خانم اینا دعوت داشت رفت. حالا دستمان باز است هر صدایی می‌خواهیم درآوریم و بخندیم. بدون این که به هم نگاه کنیم حرف می‌زنیم. این طوری برای بابا که مثل آگهی‌های تبلیغاتی گزارش می‌کند بهتر است. جلویمان آجیل شب عید، برنجک، شادونه و تخمه گل‌آفتاب ریخته‌ایم. بابا با هیجان می‌گه: «پوسته‌ها رو تف کن رو زمین. بعد جارو می‌کنیم.»

من حوصله گنده‌کاری ندارم چون خودم باید جورش را بکشم. توی آپارتمان کوچکمان این عاشقال‌های ریز، زیادی به چشم می‌آیند؛ بابا بازهم اصرار می‌کند. می‌خواهد از آزادی‌مان بیشترین استفاده را ببریم. عاخه من که می‌دانم وقتی مامان می‌آید ناراحت می‌شود. می‌روم دستمالی می‌آورم زیر پای بابا پهن می‌کنم.

بابا می‌گه: باز ما اومدیم یه چیزی مردونه ببینیم شد معلم اخلاق؛ بابا بذار بریزه رو زمین. این جوری اصلا کیف میده. آزاد باش.

من: ولی بابا اینا که آزادی نیست.

بابا: چرا هست. تو یه مو رو سر من می‌بینی؟ از من کچل قبول کن لطفا.

دوباره به بابا می‌گویم: عاخه بابا این که پوسته تخمه را بیرون تف کنی یا با هم بگوزیم که آزادی نیست.

می‌گوید: هست؛ وقتی زن گرفتی می‌فهمی.

به نظرم با این که من شانزده سال بیشتر ندارم شعورم از بابام بیشتر است. بابا بعضی وقت‌ها که مامان نیست دزدکی می‌رود تو بالکن سیگار می‌کشد. مامان البته با این موضوع مشکلی ندارد چون در مورد مدل سیگار و کجا کشیدن یکبار حرف‌شان را زده‌اند و سنگ‌هایشان را واکنده‌اند. حتی من فکر می‌کنم با هم می‌کشیدند و سیگار آن‌ها را به هم نزدیکتر هم کرده باشد چون با حس خوبی ازش حرف می‌زنند. فکرش را بکن یک سیگار را دو نفره می‌کشیدند. لعنتی‌ها این بابا مامان‌ها چه لذت‌هایی دارند. گویا مامان وقتی مرا حامله بود سیگار را کنار گذاشته. این کارش حس خوبی به من می‌دهد چون واقعا می‌فهمم مرا دوست داشته که از آن به بعد لب به آن سفید کوچولوهای خوشگل لب نزده. دلم می‌خواهد دوست داشتن مامان نشانه داشته باشد. فقط قربون صدقه خالی نباشد. هر سری یک جوری تیغ‌ش می‌زنم اما پول برای من کافی نیست؛ نکشیدن یه چیزی از جنس اراده است. برای همین بیشتر از هر چیزی دوسش دارم.

«بکش زیرش ..» بابا فریاد می‌کشد: «بزن تو کووو..نش. بندازش کنار.» وقتی مامان نیست بابا اصلا ملاحظه من را نمی‌کند. اولین باری که توی مدرسه حین فوتبال بلند فریاد زدم «بکش زیر کو..نش» مربی ورزش‌مان فرستادم دفتر. نُه سالم بود. هرچقدر گفتم ما در خانه همین جوری حرف می‌زنیم ناظم‌مان قبول نکرد. گفت شما مثل آدم حسابی‌ها حرف بزن. فکر کردم آدم حسابی‌ها یک کسی جایی هستند با کروات و عینک دودی. آقای ناظم تائید کرد. گفت: «معمولا لبخند هم می‌زنند و با بقیه دوست هستند.» شب که به بابا گفتم اخم کرد و گفت: «تو باید بتوانی از حقت دفاع کنی. مدرسه حق ندارد فرهنگ تو را خراب کند. خاک‌برسرشان که اگر عرضه داشتند یک مشت معلم بدبخت نمی‌شدند. هر کسی که جایی راهش نمی‌دهند می‌رود به چارتا توله سگ درس یاد بدهد.» از حرف زدن بابا خوشم نمی‌آید.


اواخر نیمه اول بود که تلفنم زنگ خورد. خواستم جواب ندهم اما یک جوری که ضایع نباشد کمی کج شدم جواب دادم. صدای جیغ می‌آمد. به آرامی گفتم: « آروم باش پرستو» ... «اشکال ندارد.»... «نه، نه، من نفروخته‌ام.» تخمه را تف کردم بیرون. «نه من به اون دختره چیزی نفروخته‌ام.» تا قطع کردم سوت بین دو نیمه را زدند. بابا زل زده بود به من «تو به اون دختر چی نفروختی؟ اون دختره کیه؟ چی شده؟» تخمه را تف می‌کنم بیرون. یک لحظه گیر افتادم چه بگویم. بابا هیچوقت با چشم‌هاش روباهی به من این طور زل نزده بود. بابا بلندتر گفت: «نمی‌خواد فکر کنی، فقط بگو چه کار کردی.» باز تخمه رو تف کردم بیرون. «من به اون دختره چیزی نفروختم که چیزی بگم.»

تلویزیون را خاموش کرد تا سروصدای تبلیغ‌ها اذیت نکند. تا حالا بابا را اینقدر جدی ندیده بودم. چشم در چشمم پرسید: «مگه تو چی می‌فروشی؟»

گفتم: «بابا تو ترسیدی فک کنم.»

قاطعانه‌تر پرسید: «تو چی فروختی؟»

من هم قاطعانه جواب دادم: «من به بعضی از بچه‌های مدرسه گل فروخته‌ام اما به اون دختره هیچی نداده‌ام.» گل را گفتم که روی دختره حساس نشود.

«پاشو بریم به کلانتری تحویلت بدهم.» به خدا اگر می‌دانستم بابا ...

گفتم: «بابا تو ترسیدی فک کنم.»

«تو نمی‌دونی دیوونه چه غلطی داری می‌کنی.»

«بابا داد نکش؛ صداتو می‌شنوم. با من درست صحبت کن. مودب باش.»

بابا لیوان لب دستش را پرت کرد سمت دیوار. خرده شیشه‌ها پخش اتاق شدند. برای بابا که فرقی نمی‌کرد اما شانس آوردیم لیوان به تلویزیون نخورد. در این لحظه اینقدر عصبانی بود که می‌توانست هر اتفاقی بیافتد. صدای نفس کشیدن بابا را می‌شنیدم. می‌گویم: «بابا تو رو خدا آروم باش؛ چیزی نشده. می‌گم؛ همه چیزا بت می‌گم.» نخواستم فشارش بالا برود.

ناگهان در باز شد و مامان گفت: «سلام خوشگلا، چتونه باز؟ ... الکلاسیکو کار دستتون داد؟»

بابا همین جور که داشت پارچه پوسته تخمه را جمع می‌کرد شاکی گفت: «امروز روز خوبمون نبود. دور و بر میز تلویزیون خرده شیشه ریخته؛ لطفا عزیزم بش دست نزن. برگشتم جارو می‌کنم. بابا لطفا تو هم با من بیا تنها نباشم.» من تازه فهمیدم بابا که عصبانی باشد مودبانه حرف می‌زند. دو نفری شال و کلاه کردیم رفتیم پیاده‌روی در این شهر آلوده.