به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل
زمستان سال گذشته به اردوگاه کار اجباری در سیلیزیایی جنوبی لهستان رفتیم. نازیها گروههای مخالف را به اینجا میآوردند تا کفش و محصولات سبک تولید کنند. محیط اردوگاه سرمای گزندهای داشت؛ حرفهای راهنمای اردوگاه از آن هم گزندهتر بود. میگفت کارگران را به درون حمام میریختند. هر کارگر کمتر از نیم متر در نیم متر فضا داشت تا چند دقیقه خودش را بشوید. بعد کارگرها را از حمام بیرون میکردند. گاها در آن سرمای جانسوز لهستانی مدتی، شاید نیم ساعت لخت نگهشان میداشتند و نهایتا لباسها را در هم جلویشان میریختند. فکرش را بکنید آن همه زن و مرد نه شرم و حیایی برایشان باقی میماند، نه جان و رمقی که به مقابله با آن سرمای سوزان برخیزند.
از هر نظر که نگاه کنید شرایط اردوگاه ورای تحمل انسانی است. ساعتهای کار زیاد، شرایط غمبار خواب و اسکان در جایی مملو از جمعیت و کثیف، بدون غذای مغذی و کافی؛ کدامشان امید زندگی را روشن نگه میدارد؟ آن طرف هم که یک کوره شب و روز جسدها را میسوزاند. در عمل افراد داخل اردوگاه حدود ۵ تا ۹ ماه دوام میآوردند.
قطعا محصول و کار بهانه بوده تا از شر مخالفین رها شوند. در غیر این صورت که لااقل غذایی بهتر به بدبختها میدادند تا توان کار داشته باشند. دلیل اصلی این رفتارها، تحقیر، تخریب عزت نفس و خالی کردن مخالفین از روح انسانی و رساندنشان به نازلترین درجه از شان و منزلت بوده است. راهنمای کمپ میگوید: «با این وجود کمتر گزارشی از مردهخواری شده بود. به رغم مشقت بیپایان، کارگران تحمل میکردند و برای سیگار یا غذا خودفروشی نمیکردند. یا حتی خود را تسلیم مرگ قطعی نمیکردند.»
ویکتور فرانکل وروداش به اردوگاه را این طور شرح میدهد:
«هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر میکردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز میکشیدند. واگنها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجرهها روزنهای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم میخورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحهسازی در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاری میکشیدند و ما نمیدانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیدهایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماسکنان به سوی نیستی سقوط میکرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک میشویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست میکرد: اتاقهای گاز، کورههای آدمسوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:آش ... ویتس!»
توصیفهای فرانکل از آن شرایط سخت، زیبا، عینی و ملموس است.
... قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند منظره این اردوگاه سهمناک با چندین ردیف سیم خاردار، برج نگهبانی، نور افکنهای چرخان، و صفهای دراز از زندانیان ژندهپوش و غمزده، در سپیدهدم تیره دیده میشد. زندانیان در امتداد جادههای مستقیم متروک به دشواری خود را میکشیدند. به سوی کدامین مقصد در حرکت بودند، نمیدانستیم. من وحشتزده بودم و این نشاندهنده آن بود که گام به گام بایستی با وحشت خوفناک نامحدودی آشنا شویم و باید به آن عادت کنیم.
درهای قطار باز شد و گروه کوچکی از زندانیان وارد کوپهها شدند. آنان به زبانهای اروپایی و با خوشمزگی حرف میزدند که در شرایط موجود عجیب به نظر میرسید. خوشبینی ذاتی من مانند غریقی که به پرکاهی چنگ میاندازد، این اندیشه را در ذهن من ریخت که: ظاهرا این زندانیان کاملا خوب به نظر میرسیدند، خوش خلقند، حتی میخندند. چه کسی میداند؟ شاید من هم بتوانم در شرایط خوب زندگی آنان شریک باشم.
در روانپزشکی حالتی است به نام «توهم رهایی». ما نیز چنین حالتی داشتیم و به کوچکترین چیزی امید میبستیم و تا آخرین لحظه فکر میکردیم به خیر خواهد گذشت. ما درک نمیکردیم در پس پرده چه میگذرد و چه چیزی در انتظار ماست.
در آلونکی که به نظر میرسید اتاق انتظار بخش ضدعفونی باشد، به انتظار نشستیم، افسران اس. اس آمدند و پتویی روی زمین پهن کردند که بایستی همه اثاثمان، ساعتها و جواهراتمان را روی آن میریختیم. در میان ما هنوز افراد سادهلوحی بودند که از زندانیان کارکشته ای که به کمک ما آمده بودند میپرسیدند: آیا میتوانند حلقه ازدواجشان، یا یک قطعه نشان یا چیزی را که شانس میآورد نگه دارند یا نه. هیچکس هنوز به این حقیقت پی نبرده بود که همه چیز ما را از ما خواهند گرفت. کوشیدم اعتماد یکی از زندانیان را به خود جلب کنم. به سویش رفتم و به لوله کاغذی که در جیب درونی پالتویم بود اشاره کردم و گفتم: « ببین این نوشتهها یک کتاب علمی است. باید این نوشتهها را به هر قیمتی که باشد نگاهدارم. این نوشته ها حاصل یک عمر کار منست. میفهمی چه می گویم؟ بله، کم کم متوجه میشد چه میگویم. به آرامی لبخندی بر چهرهاش نقش بست. این لبخند ابتدا از روی تفریح بود، سپس جنبه مسخره به خود گرفت و آخرسر توهینآمیز شد و سرانجام به شکل یک واژه « گه » در فضا پیچید. این بود پاسخ من، تکرار این واژه در اردوگاه در میان زندانیان معمول بود. در آن لحظه بود که حقیقت عریان را دیدم و کاری کردم که بر نقطه اوج نخستین مرحله واکنش روانی من داغی گذاشت، من با زندگی پیشین خود بدرود گفتم.
دیگر بار نعره های خشن فرماندهان گوشمان را آزار داد. با فشار به درون اتاق انتظار گرمابه رانده شدیم. در آنجا به دور یک افسر اس.اس که صبر کرد تا همه وارد شویم گرد آمدیم. آنگاه گفت: «از روی ساعت من دو دقیقه فرصت دارید کاملا لخت شوید، همه چیزتان را روی زمین، همانجایی که ایستادهاید بگذارید. هیچ چیز با خود بر نمیدارید مگر کفشها، کمربند یا بند شلوار و یک شکم بند. از همین حالا وقت میگیرم! » زندانیان بدون کوچکترین درنگ خود را عریان کردند. پس از آن ما را گلهوار به سوی اتاقی راندند، که بایستی موهای بدنمان تراشیده میشد، نه تنها سرمان را تراشیدند بلکه در هیچ جای بدنمان تار مویی باقی نگذاشتند. هنگامی که منتظر بودیم تا نوبتمان برسد متوجه شدیم، تن برهنه ما تنها چیزی بود که برایمان باقی مانده بود. ما همه چیزمان را از دست داده بودیم، حتی کوتاهترین تار مو. تن برهنه ما تنها دارایی ما بود. به راستی دیگر چه چیزی برایمان مانده بود که ما را با زندگی پیشینمان پیوند دهد؟
گرچه بیشتر کارگران سعی در حفظ ظاهر داشتند، مشکلات روحی روانی مانند ناامیدی، بیارزشی و پوچی آنها را در هم میشکست. در چنین شرایطی ویکتور فرانکل فلسفه اصلی زندگیاش را ساخت. «کسی که دلیلی برای زندگی کردن دارد تقریباً هر شرایطی را میتواند تحمل کند.» در آن شرایط سخت و تحمل ناپذیر، ایمان به معنا و هدف داشتن زندگی حیاتی بود.
در واقع شرایط برای همه یکسان است، اما آن کسی جان بدر میبرد که معنا غنیتری را به رویدادها میدهد. اعتقاد از ژرفای روح میآید و با هیچ عامل بیرونی قابل گرفتن نیست. «همین آزادی معنوی بود که هیچ کس نمیتوانست آن را از ما برباید و زندگی را پرمعنا و با هدف میساخت.»
فرانکل به مدت پنج سال در آشوویتز بیگاری کرد. پس از آن که پدر، مادر و همسر باردار او همگی توسط نازیها کشته شدند، با این اعتقاد که «آخرین آزادی هر انسان این است که در هر شرایطی، نگرش خود را انتخاب کند.» خودش را حفظ کرد و سپس در نتیجه تاثیر آن ضایعات، کتاب «انسان در جستجوی معنا» را نوشت که در زمره موثرترین آثار ادبی و روانشناسی بشر دوستانه قرار گرفت.
پینوشت: کارگرین فقط یهودی نبودند. گروههایی مثل همجنسگراها، مخالفین سیاسی، ضدمذهبها، یهودیها و کلا هر کسی که با نظم جامعه ناسازگار تشخیص داده میشد. همه اینها شرور و مزاحم تلقی میشدند.
واژگان انگلیسی:
۱- Gross-Rosen Cncentration Camp
۲- Auschwitz Concentration Camp
۳- Man's Search for Meaning by Viktor Frankl
فیلمهایی در این مورد:
۱- لیست شیندرلر (Schindler's list)
۲- پیانیست (Pianist)
۳- زندگی زیباست (Life is beautiful)
۴- آن فرانک (Anne Frank)
۵- قضاوت در نورنبرگ (Judgment at Nuremberg)
معرفی کتاب در هفت کتاب
در ادامه مطلبی در مورد معنادرمانی در انتشارات مهارتهای زندگی منتشر میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترکیب مارک منسن و آلن دوباتن: چه شود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آهنگ اتفاق: چه اتفاق دلچسبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مطالعه در ایستگاه مترو لیورپول