به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
نجات کارگران معدن در اصفهان
پیشنهاد پادکست
شب بود؛ داشتم به شهر برمیگشتم. برای رهایی از تنهایی و سکوت، رادیوی ماشین را روشن کردم اما چیز بدرد بخوری نداشت. یکی از پادکستهایی که قبلا روی گوشی ذخیره کرده بودم را با بلوتوس انداختم روی رادیو و به راندن ادامه دادم.
بیشتر حواسم به جاده بود. دلم نمیخواهد در سانحه جادهای تلف شوم. علی بندری، گوینده پادکست در حال توصیف یکی از معدنهای شیلی بود. معدن وسط یکی از بیابانهای شیلی و در یک جای صخرهای قرار داشت؛ یک جای بیآب علف که معدنچیها تنها موجودات زندهی آن بودند. آنها را از که جاهای دور و نزدیک شیلی با اتوبوس و کامیون به معدنها میآوردند تا به اندازه یک ساختمان ۱۰۰ طبقه زیرزمین بروند و طلا، آهن و مس استخراج کنند.
گوینده از شرایط طوفانها و زمین لرزههای اطراف معدن میگفت. این که هر چند سال یکبار طوفان مهیبی می آید و اسباب اساسشان را به هم میریزد. بعد رفت داخل معدن و با جزئیات مسیرها و کارگرها را توضیح داد. بعضی از کارگرها را دقیق و به اسم توضیح داد. حتی در مورد همسر و بچههایشان حرف زد. این که کجا زندگی کردهاند و با چه امیدی در آن معدن جمع شدهاند.
به نظرم آمد آن بیابان در شیلی ترسناکتر از بیابانهای ایران باشد اما ما آدمها یکی بودیم. درست است که از نظر زمانی و مکانی به کلی از ما دور هستند اما خوب آدم، آدم هست. با یک سری امید و آرزو زندگی میکند و ... در همین فکرها بودم که ناگهان زلزله شد و معدن ریزش کرد.
سرپا گوش بودم و به دقت اتفاقات را دنبال میکردم. عدهای از معدنچیها پناه گرفتند و عدهای فرار کردند. اما نهایتا سنگ بزرگی به دهانه یکی از تونلها افتاد و ۳۳ معدنچی گرفتار شدند. میدانستم که داستان در مورد نجات معدنچیهاست اما وقتی ابعاد آن سنگ عظیمالجثه را توصیف کرد فهمیدم که این بدبختها حداقل چندهفتهای گرفتارند. بعد میزان امکانات و آذوقه را که شنیدم کامل نگران شدم. سرد و گرم چشیدههاشان شصتشان خبردار شده بود که کجا چه خبر است. آیا ممکن بود تعدادی از آنها تلف شوند؟ با آن چند جعبه بیسگوئیت و آب روغنی چطور میخواهند مقاومت کنند؟
از همان روزهای اول جیره بسیار کمی به هر کس میرسید. شاید یک بیستم یک آدم معمولی کالری میگرفتند. یک هفته که گذشت وضع بدتر شد. گوینده توصیفهای دقیقی از روند لاغر شدن و نحیفشدنشان میداد. شرایط جسمیشان به شدت ناراحتم کرد. به هفته دوم که رسید، یعنی آن زمانی که معدنچیها دیگر نمیتوانستند از جا بلند شوند واقعا دعا میکردم که نجات پیدا کنند.
یک مقدمهای هم در مورد خودم بگویم. کسانی که من را میشناسند میدانند که چه ارزشی برای تغذیه و خورد و خوراک قائلم و مهمتر از آن چشیدن و مزه مزه کردن رو دوست دارم. در محیط کارم تقریبا همه یکبار مهمانم بودهاند؛ این را نه برای پز و فیس و افاده بگویم، نه. با افتخار میگویم غذا به اندازهای با کیفیت و خوشمزه بوده که بقیه هم ملحق شدهاند. مثلا برای صبحانه معمولا آش شلقلمکار، حلیم عدس لرستانی یا کره مربا جور میکنم، یا برای ناهار سالاد و دسر بیشتر میآورم. هنگام روز یک دو جین دمنوش از چای زنجفیل، بهلیمو، بابونه، نعنافلفلی، ماسالا گرفته تا قهوه و شیرچایی در منو ردیف کردهام تا احیانا در فرصتی مناسب دیگران را مهمان کنم.
من واقعا متاثر بودم که لحظه به لحظه معدنیچیها به مرگ نزدیکتر میشوند و از طرفی مقاومتشان را از صمیم قلب تحسین میکردم. از هفته سوم روزههای طولانی مدتشان را شروع کردند. اواخر هفته چهارم که گروه نجات توانست روزنی به معدن ایجاد کند و غذا به آنها برساند کاملا استرس داشتم. اما بعد از آن کمی آرام شدم.
نهایتا نجات معدنچیها ۶۹ روز طول کشید. این که روزانه هزاران انسان میمیرند و کک کسی نمیگزد یک حقیقت محض است؛ با این وجود زنده ماندن آن ۳۳ نفر برای من بهترین لحظه بود. هنگام خروج معدنچیها، شبکههای خبری چهرههای آنها را نمایش میدادند و رئیس جمهور شیلی رسما به استقبال آنها رفت. خانوادههایشان را در آغوش کشیدند و من در ماشین بیاختیار گریه میکردم.
*پادکست کانال بی و عنوان برنامه «۶۹ روز» بود.
پیشنهاد فیلم
فیلم آن ۳۳ (The 33) بر مبنای داستان نجات معدنچیان ساخته شده است. با شخصه فکر میکنم پادکست برتری ویژهای دارد زیرا ذهن قدرت بسیار بالاتری در ساخت تصاویر و موقعیتها و همچنین همزادپنداری با انسانها دارد.
پیشنهاد کتاب
کجا ممکن است پیدایش کنم مجموعه داستانهای کوتاه هاروکی موراکامی است. عنوان اولین داستان «فاجعه معدن در نیویورک» روایت عجیبی از محبوس شدن معدنچیان دارد. داستان مخاطب را به حال خویش وا میگذارد تا هرکس به کمک قوه تخیّل خودش تفسیر و نتیجهای درخور آن بیابد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفت کتاب خوب در مورد مهارتهای زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایران را چرا باید دوست داشت؟ نوشتاری از محمدعلی فروغی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ کسب و کار من است از روبرت مرل