کتاب زندگی ۱۱

📕 کتاب زندگی
قسمت یازدهم

«در رو باز کن، چرا اینجوری ...»
صدای مبهمی از پشت در می‌شنید‌‌.

چند دقیقه بعد عمه، بدون اینکه در را باز کرده باشد برگشت. لب هایش کمی سفید شده بودند. دهانش خشک شده بود. با لبخندی که بیشتر شبیه توجیهی برای پنهان‌کاری بود، اولین حرفی که زد این بود؛
- دخترم چایی‌ت رو خوردی؟
راحله حالا دیگر از وجود رازهای پنهانی عمه مطمئن شده بود.
توان حدس رازهای جدیدتر را نداشت. ذهنش را مجدد به موضوع برگرداند. اما از طرفی کنجکاوی‌اش را نمی‌توانست نادیده گیرد.
- کی بود عمه؟
- هیچکس، اشتباه اومده بود
-اما انگار شنیدم داشت باهاتون حرف می‌زد
-حرف؟ نه عمه جون، بنده خدا مشکل داره. هر از گاهی می‌ره در خونه‌ها رو میزنه و یا داد و بیداد می‌کنه یا آب و غذا میخواد. همسایه‌ها هم کمکش می‌کنن.

راحله کاملا متوجه دروغگویی عمه شده بود. اما دلیلی برای اثبات پیدا نمی‌کرد.
- واا، خب به پلیس تحویلش بدید
- ول کن عزیزکم. مهم نیست. حالا رفت دیگه

راحله مشکوک شده بود و می‌خواست بیشتر عمه را سوال‌پیچ کند. اما باید اول به موضوع کتاب رسیدگی می‌کرد.
- خیلی خب، بگذریم. عمه من باید بدونم قضیه پشت این کتاب چیه. و شما هم باید کمکم کنین. وگرنه دیگه مطمئن می‌شم یه رمز و رازی پشتش هست و تا بابا ازم نخواد که بی‌خیال کتاب بشم، من دست بر نمی‌دارم و در نهایت هم متوجه می‌شم.

عمه به آشپزخانه رفت. صدایی مشابه کوبیده شدن ضربه‌های قاشق چوبی به لبه‌ی قابلمه شنیده می‌شد.
از همان‌جا شروع به صحبت مجدد کرد.

- عمه جون، کی میخای برگردی خونه پیش بابات؟ منم شاید بیام باهات.

راحله می‌دانست عمه دنبال بهانه‌ای برای عوض کردن بحث می‌گردد. و تصمیم گرفت خودش به دنبال کشف حقیقت برود. کت چرمی قهوه‌ای‌اش را از روی صندلی میز ناهارخوری برداشت. خواست موبایلش را در کیف بگذارد که یادش افتاد بهتر است تماسی با رامین بگیرد. نمی‌دانست چرا؟ فقط انگار به او عادت کرده بود.
عمه داخل حال شد. در حالیکه چادرش را از کمد دیواری بر‌می‌داشت گفت: «بذار غذا بکشم برای باباتم ببریم.»
- شما عجله نکن عمه، من بیرون کار دارم.
- عه، باشه پس عمه جون زود برگرد چون منم باید زود برگردم خونه هزارتا کار دارم.
- مهم نیست، آقا یوسفی (پرستار) هست پیشش‌. من خیلی کار دارم. و ظاهراً تنهایی باید مشکلاتمو حل کنم.
- باز شروع نکن راحله جون، الکی خودتو درگیر این مسائل نکن. من باید با بابات صحبت کنم ببینم این چی بوده گفته به تو، که تو اینجوری مثه اسفند رو آتیش شدی. ای بابا، شاه می‌بخشه وزیر نمی‌بخشه.
راحله بی خداحافظی و عصبانی بیرون زد. صدایی در سرش می‌کوبید. حال خوشی نداشت. قفسه‌ی سینه‌اش انگار داشت از جا کنده می‌شد.
شماره‌ی رامین را گرفت. می‌دانست دیگر کار خاصی با هم ندارند. اما دلش بهانه‌ی حضور رامین را می‌گرفت.
- سلام راحله، خوبی؟ همه چی خوبه؟
یکدفعه راحله بغض فروخورده‌ی چند روزه‌اش ترکید.
- نه، خوب نیستم رامین
- بگو کجایی الان؟ چی شده آخه؟ حال پدرت بد شده یا عمه‌ات چیزی گفته. دِ بگو دختر جون، نصفه جونم کردی
- نه، چیز خاصی نشده. فقط حالم خوش نیست
- خب، دوست داری بیای اینجا؟
راحله بی‌معطلی موافقت کرد. گویی تنها چیزی که می‌توانست کمی روحش را آرام کند، همین دیدار با رامین بود. اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت کتاب‌فروشی به راه افتاد.

ادامه دارد...

✍🏽 شبنم شهراسبی