نویسندگی و جهان مربوط به آن
کتاب زندگی ۱۳

📕کتاب زندگی
قسمت سیزدهم
چای سرد شده بود.
رامین روبهرویش نشسته بود، کمی متمایل به جلو، دستهایش روی میز، اما انگار بیشتر از دستانش، عمق نگاهش بود که فاصلهی بینشان را کمتر کرده بود.
سکوت طولانیتر میشد.
اما در هر لحظهاش هیاهویی بر پا بود.
نگاه رامین از روی چهرهی گُر گرفتهی راحله تکان نمیخورد. پاسخی میخواست برای پرسشی که هنوز راه گلویش را پیدا نکرده بود.
راحله نگاهش را از رامین برگرداند و به قفسهها چشم دوخت.
- راحله، میخوای حرفی بزنی یا ...؟
راحله چشمهایش را بست. نمیخواست حتی لحظهای بیشتر را تلف کند، اما توان صحبت کردن نداشت. استکان چای را برداشت و لبی تر کرد. سردی و گرمیه چای بیاهمیتترین موضوع این لحظه بود.
- شاید نمیدونم چی باید بگم. تو میخوای چی بشنوی رامین؟ ببین همه چیز واضحه دیگه. اذیتم نکن. بذار یه کم حالم سر جاش بیاد. انگار دارم غش میکنم.
نمیدانست چرا این لحظهی بینظیری که سالها منتظر تجربه کردنش بود را خودخواسته از دست میداد. شاید هنوز آمادگی هیجان بیشتری را نداشت، شاید اینک زمان مناسبی نبود. اما حقیقتا بود. او میدانست بدون یار و یاری مناسب نمیتواند از پس این اتفاقات و غافلگیریهای زندگیاش برآید.
رامین برخاست و به طرف در ورودی قدم برداشت. راحله به طرف او برگشت تا چیزی بگوید، اما قامت رامین در حال دور شدن او را از سخن گفتن دور کرد.
- یه کم در رو باز میذارم، هوا عوض بشه. اگر هم فکر میکنی حالت خوش نیست، ببرمت دکتر. نظرت چیه؟
راحله دلش میخواست در زمین فرو رود. چرا فرصت عاشقی را از خودشان گرفته بود؟ نمیدانست به کدام ریسمانِ دلش چنگ زند. لبهایش مُهر سکوت خورده بودند. در همین افکار بود که رامین همچون یک فرشته نجاتش داد.
- راحله، تو مجبور نیستی چیزی بگی. میتونم درک کنم الان خیلی تحت فشاری و خب طبیعی هم هست. فقط خواستم بدونی من کنارتم و رهات نمیکنم. و مطمئنم که تو هم همینو میخوای و الان فقط یه کم مضطرب شدی. یا شایدم یه افسردگی و اضطراب زودگذره.
راحله که با صحبتهای رامین، نور امیدی در دلش جان میگرفت یکباره بدون حاشیه و معطلی همانطور که به زمین خیره مانده بود گفت:
- *میشکین
- من؟
- نه، حس میکنم خودم میشکینم. پرنس میشکین. میدونی...
- متوجه شدم اما، راستش... نه. چرا میشکین؟ ببین اگه قرار باشه از یه جنبهی خاصی بهش نگاه کنیم خب آره یه شباهتهایی هست، اون پاکی، اون صداقتِ بیدفاعی که انگار با دنیا جور در نمیاد.
راحله از حرف زدن رامین راجع به شخصیتهای داستانها، قند در دلش آب میشد. اما این گفتهی او به مذاقش زیاد خوش نیامد.
- ولی تو انگار چیزی فراتر از اون داری راحله. میشکین تسلیم جریان دنیا شده بود. هیچ وقت واقعا نجنگید، فقط نگاه کرد و پذیرفت. ولی تو...
رامین کمی عقب رفت، انگار کلمات را سبکسنگین میکرد. ادامه داد...
- تو...، تو هیچ وقت تماشا نکردی آنا
چشمان راحله گرد شد. با تعجب و تردید پرسید:
- کریستی؟!
رامین لبخند کوتاهی زد. که بیشتر از تایید، شبیه تحلیل بود.
- نه، کارنینا. زن قویای که برای هدفش جنگید، برای چیزی که باور داشت، حتی وقتی دنیا جلوی پاش دیوار چیده بود.
بعد صدایش کمی نرمتر شد، ولی همچنان محکم بود.
- تو همیشه دنبال هدفت هستی. حتی اگه باید پنهون بمونه
راحله نفس عمیقی کشید. و گفت:
- حتی اگه مثل آنا تموم بشه؟
رامین کمی نزدیک شد، لحظهای سکوت کرد. به چشمان راحله خیره شد و با صدایی آرام و مطمئن گفت:
- تو هنوز اونجایی که آنا بود، نیستی عزیزم. ولی انتخابهایی که میکنی، مهمان.
راحله برخاست. دستی به کتابهای ردیف در قفسهها کشید. بعد از چند قدم به طرف رامین برگشت و با کمی تردید گفت:
- پس، شاید این کتاب هم یک انتخاب مهم باشه.
رامین مستقیم به چشمهای راحله نگاه کرد و بدون مکث گفت:
- خوبه که میدونی. فقط باید بفهمیم چطور. و اینکه از کجا ادامهی راه رو بریم که اینبار به بنبست نخوریم.
ادامه دارد...
*میشکین: شخصیت شاهزاده میشکین (لیف نیکلایویچ میشکین) قهرمان اصلی رمان "ابله" نوشته فئودور داستایوفسکی است. او یک نجیبزاده جوان با خوی و رفتار صمیمی و ساده است. بسیاری او را به خاطر سادگی و بیریا بودن، سادهلوح میدانند، در حالی که او در واقع مردی با هوش و بینش بالایی است.
✍🏽 شبنم شهراسبی
#داستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۵
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۷