نویسندگی و جهان مربوط به آن
کتاب زندگی ۱۴

📕کتاب زندگی
قسمت چهاردهم
هوا رو به تاریکی میرفت. کمکم خیابان و گذرها میزبان سکوت میشدند. صدای زنگولهی بالای درِ کتابفروشی، سکوت را شکست.
رامین برخاست. دستی بر صورتش کشید. با صدایی بلند اما نارسا گفت:
- بفرمایید
راحله نمیدانست چرا هنوز به خانه بازنگشته است و مسابقهی سرعت بین عقربههای ساعت، دیگر اهمیت چندانی برایش نداشت. بیتفاوت بین قفسهها قدم میزد. تا اینکه صدایی که شنید او را به فکر فرو برد. پیرمردی با چهرهای مهربان، داخل شد.
رامین با نگاهی کنجکاو به پیرمرد خیره شد، انگار که حضور ناگهانیاش چیزی را در ذهنش به هم ریخته باشد.
پیرمرد آرام جلو آمد، صدایش نرم و مطمئن بود، مثل کسی که سالها با کتابها زندگی کرده باشد.
- چه خوبه هنوز بازید شما.
رامین نیمنگاهی به راحله انداخت که ایستاده به پیرمرد خیره شده بود، گویی چیزی در حرفهای او برایش آشنا باشد.
راحله چند قدمی جلو آمد، صدایش آرام ولی آشوب بود:
- شما همیشه شبها کتاب میخرید؟
پیرمرد لبخند کوتاهی زد، نگاهش لحظهای به قفسهها رفت، بعد دوباره به راحله برگشت. با لبخندی نمکین، از شیرینیِ سالهای دراز عمرش گفت:
-بعضی کتابا فقط شبا میان بیرون. ما شکارچیا هم خوب بلدیم کی شکارشون کنیم.
رامین از لحن پیرمرد لبخندی زد و گفت:
-پس دنبال یه کتاب خاص اومدید؟
پیرمرد چانهاش را لمس کرد، لبهایش را به هم فشرد، انگار چیزی را سبکسنگین میکرد.
چند ثانیه بعد، با لحنی که انگار از گذشتهای دور میآمد، گفت:
- آره باباجان، یه کتابی که شاید هیچوقت نباید فراموش بشه. و متاسفانه کمتر بهش توجه شده. شایدم خوشبختانه.
راحله چشمهایش را کمی باریک کرد، گویی جمله را در ذهنش تحلیل میکرد.
- چه کتابی؟
پیرمرد آرام قدمی جلوتر گذاشت، اما قبل از اینکه جوابی دهد، مستقیم به راحله نگاه کرد.
-دخترم، بعضی چیزها رو نمیشه فراموش کرد، حتی اگه هیچ وقت اتفاق نیفتاده باشن.
قلب راحله برای لحظهای لرزید.
رامین نگاهش به طرف راحله چرخید، اما چیزی نگفت.
- کتابِ «یاد آوردن آنچه هرگز نبوده»، نوشتهی کلاریسی لیسپکتور
رامین با شنیدن نام لیسپکتور لبخند زد. گویی خاطرهای برایش تداعی شده بود. راحله همانطور که درگیر ذهنیاتش بود، از لبخندِ رامین کمی تاثیر گرفت و لبخند ملایمی زد که هیچ دلیلش را نمیدانست. در همین احوالات بود که رامین، همانطور که بین قفسهها دنبال کتاب میگشت، کتابی برداشت و گفت:
- چه دوران طلاییای بود. دوست دارم دوباره بخونمش. لیسپکتورِ دوست داشتنی یکی از بهترینهاست به نظرم.
کتاب را به پیرمرد داد و با حالتی دوستانه گفت:
- این هم شکار امشب شما پدر جان. همین یه دونه مونده بود. چند هفته پیش یه مُدرسی برای شاگرداش ده جلد هدیه گرفت. ولی میدونستم یه دونه دیگه یه گوشه کناری باید باشه ازش. بفرمایید خدمت شما.
پیرمرد کتاب را گرفت. دستی روی جلدش کشید و آن را ورق زد. با صدایی که انگار از عمقِ خاطرات بیرون میآمد و صاف روی قلب سفره پهن میکرد، خواند:
«نوشتن پیشگویی رازیست که نمیدانیم.»
راحله که در حال آمادگی برای شنیدن نشانههایی برای خودش بود، با شنیدن این جمله غافلگیر شد و از حکمتِ جهان لبخندی از سر رضایت بر لبهایش نشست. با خود اندیشید که در هر سخن، نشانهایست برای آنان که میاندیشند. این تلنگر شاید تنها نه برای او، که برای رامین هم پیامی روشن داشت.
راحله بدون توجه به پیرمردِ دوست داشتنی به طرف رامین رفت، ابروانش را بالا برد و با چشمانی گرد شده به رامین خیره شد. با نگاهش میخواست به او بفهماند که نشانه را دریاب. که باید دوباره شروع به نوشتن کند.
رامین از حرکت راحله کمی متعجب شد. لبخندی زد و از بالای سر راحله که حالا بیشتر از همیشه نزدیکش ایستاده بود به پیرمرد نگاه کرد و در جواب او و راحله گفت:
-بله همینطوره. بسیار زیبا اشاره کرده. جایی دیگه هم میگه
«من از خودم فرار نمیکنم، فقط سعی میکنم خودم را بهتر بشناسم.»
پیرمرد سرش را پایین انداخت. زیر لب، از حسِ درست بودنِ حدسش، لبخندی زد و نگاه عمیق و پرمعنایی به رامین انداخت. همانطور که به طرفِ میز قدم برمیداشت گفت:
«گاهی اوقات، تنها راه فهمیدن یک چیز، نوشتن دربارهی آن است.»
قبل از اینکه رامین بخواهد به پاسخش فکر کند ادامه داد:
- تا خودِ خروسخون میشه از این جملات گفت و شنفت پسرم. (به راحله نگاه کرد) اما تا وقتیکه چیزی از درون آدمیزاد نجوشه، نمیپزه. پخته نمیشه. حتی اگه زیرشم زیاد کنی جوش بیاد، مغزش خام میمونه.
هردو از همصحبتی پیرمرد و لحظهای که رقم میخورد، مشعوف شده بودند. سخنان پیرمرد، همچون فانوسی کوچک، روشنیبخشِ راه تاریک و پرپیچ و خمِ ذهن و قلب راحله و رامین شده بود.
ادامه دارد...
* نقل قولها از کلاریسی لیسپکتور
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۴
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۷
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۱۱