نویسندگی و جهان مربوط به آن
کتاب زندگی ۱۵

📕کتاب زندگی
قسمت پانزدهم
راحله انگشتانش را روی میز چوبی کوچکِ کنار پنجره میکشید. غرق در افکارش بود. چند لحظه بعد تا رامین خواست کتاب را در کیسهای کنفی بگذارد و تحویل پیرمرد دهد، راحله در حرکتی غیرمنتظره و سریع به سمتشان رفته و کتاب را از رامین گرفت تا اسم کتاب را بخواند.
- «یاد آوردن آنچه هرگز نبوده»، یادآوردنِ... آنچه که... نبوده؟ هرگز نبوده. به یاد آوردن...
رامین که میتوانست حدس بزند چه در سر راحله میگذرد، با راحله چشم در چشم هم شدند و در یک آن هر دو با هم گفتند:
- پدرت - بابام
پیرمرد که از جریان جاری بین آنها بیخبر بود، لبخند گرمی زد و گفت:
- خوشحالم امشب یادآور چیزی در شما شدم بچهها.
راحله که متوجه شده بود میتواند پاسخ ابهاماتی که در ذهنش جولان میدهند را از پدر ردیابی کند، به سرعت کیفش را برداشت و بدون حرفی اضافه به سمت در دوید.
- کجا میری راحله؟ صبر کن
رامین به پیرمرد نگاهی انداخت و قبل از اینکه عذری بخواهد، پیرمرد دو اسکناسِ صدهزارتومانی از جیبش درآورد و به رامین گفت:
- برای زیاد وکمش فردا برمیگردم پسرم. برو به کارت برس. مشکلی نیست.
- خیلی ممنونم. خدا نگهتون داره.
رامین ژاکت بافتنیاش را برداشت. چراغ را خاموش کرد. به سرعت قفلِ در را بست. هنوز در انتهای کوچه راحله را میشد دید که میدود. پا تند کرد. چندین مرتبه نامِ راحله را صدا زد. میدوید. راحله به سمت صدا برگشت.
- کجا داری میای؟ میخوام برم پیش بابام. گفتم که...
در میانه کوچه به هم رسیدند.
- خب باشه، این موقع شب که نمیشه تنها بری. بذار میرسونمت.
- نه، میخوام یه کم تنها راه برم و فکر کنم.
- باشه، من حرف نمیزنم. اصلا میخوای با فاصله ازت راه میرم. اما تنها که نمیشه یار رو فرستاد.
راحله مردد بود. حس خیلی خوبی به رامین داشت و علاقهی او را با تمام وجود از نگاهش میخواند. اما، میترسید. نگران بود از تجربهی حسی تازه. در نهایت موافقت کرد. با هم به راه افتادند.
- تا حالا اسمشو نشنیده بودم رامین.
- اسم کیو عزیزم؟
- پرسپکتور؟ چی بود؟
- لیسپکتور؟ اومم، خیلی نویسندهی خوبیه. رماننویس هم هست. اما این کتابش نثر و دنیای خاصی داره. اگه دوست داشتی یه بار برات میخونمش.
- آره، بدم نمیاد.
این سخنان نمیتوانست حتی لحظهای ذهنِ راحله را از فکر به سوالاتی که باید از پدرش میپرسید دور کند. اما تلاشهای رامین برایش شیرین بودند. تصمیم گرفت افکارش را مستقیماً با رامین در میان بگذارد.
- همین امشب از بابام بپرسم؟ دیره یه کم. از صبح هم باهاش حرف نزدم.
- نه. خودتم به اندازهی کافی امروز خسته شدی. امشب استراحت کن. بذار ذهنت باز بشه. فردا خودت متوجه میشی چه موقعی مناسبه تا حرفاتو بزنی.
- دو بار هم عمه زنگ زد جواب ندادم. احتمالا فردا بیاد. با اینکه خیلی دوستش دارم، اما نمیخوام فعلا باهاش رو در رو شم. حس پنهانکاریِ علنی آدما و انکارشون عصبیم میکنه رامین.
- خب چرا؟ اتفاقا طبیعیه به نظر من. خودت داری میگی پنهانکاری. شاید باید پنهون بمونه. نمیدونیم که. شاید نباید میدونستی.
راحله از شنیدنِ این حرفهای رامین، خمی به ابروانش انداخت و اخم کرد. بازدم صداداری از بینی بیرون داد و به طرف رامین برگشت.
- رامین میدونم خوبه که آدم منطقی باشه و منطقی فکر کنه. اما وقتی این منطقها نمیذاره نفس بکشی، نمیذاره راحت بخوابی، نمیذاره بفهمی گذشتهت بازیچهی دست چه کسایی شده، دیگه این حرفهای خوشگل و منطقی، بیمنطقترین منطق دنیا میشن.
تا رامین خواست ادامه دهد، راحله کیفش را مجدد بر روی شانههایش انداخت و قدم تند کرد. با لحنی خشک و سرد ادامه داد:
- واقعا ممنونم ازت، اما الان میخوام تنها باشم. و... همین. هیچی دیگه هم نمیخوام بشنوم رامین. منو ببخش اگه تند حرف میزنم. میدونم تو به فکر منی. کاملا درکت میکنم که میخوای کمکم کنی. اما توروخدا یکی به این آقایون بفهمونه که انقدر راه حل ندید. یه وقتایی گوش باشین. بشنوین. باشین فقط. در سکوت و همراهی همین. خیلی سخته؟
رامین کمی جا خورد. دستهایش را در جیب فرو برد. سرش را پایین انداخته بود تا صحبتهای راحله تمام شوند. وقتی حرفهای راحله تمام شدند، برگشت تا به تنهایی مسیرش را ادامه دهد. رامین در همین لحظه ساعد راحله را گرفت و کمی به طرف خودش کشید. چند لحظه در سکوت به هم خیره ماندند.
- راحله،... معذرت میخوام. میدونم خودت عاقلتر و باهوشتر از منی. فقط... هیچی. باشه من هیچی نمیگم. فقط نمیتونم تنها بذارم بری.
راحله کمی آرام شده بود. به چشمان رامین نگاه میکرد. رامین هم. چشمان راحله برق میزد. نه از شوق. نه از کشف. از بغضی خسته که در چشمانش حلقه زده بود. چشمانش را بست. قطرهای کوچک از چشم چپش روی گونههای رنگ پریدهاش سُر خورد. سرش را پایین انداخت. رامین خواست دستش را زیر چانهی راحله بگیرد، اما مردد بود. راحله سرش را بالا گرفت و گفت:
- نه رامین، تقصیر تو نیست. من زیادی بیطاقت شدم.
اشکهایش را پاک کرد.
ادامه دارد...
✍🏽 شبنم شهراسبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۹
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۷