نویسندگی و جهان مربوط به آن
کتاب زندگی ۱۶

قسمت شانزدهم
به پنجرههای تاریک خانه نگاهی انداخت. از رامین خداحافظی کرد و وارد خانه شد.
دلهرهای طاقتفرسا تمام وجودش را فرا گرفته بود. از پشت در اتاق پدرش، نگاهی به صورت پیر و خستهی او انداخت و پاورچین به اتاق خودش رفت.
صبح شد. بعد از رسیدگی به امور پدر، بیمقدمه گفت:
- بابا کتاب دست کیه؟ یا شاید بهتره بگم به کی دادیدش؟
پدر چشمانش را گشاد کرد و لیوان آب را نیمنوشیده روی میز کنار تختش گذاشت.
- نمیدونم راجع به چی حرف میزنی دخترم. کدوم کتاب؟
- خوب میدونید کدوم کتاب منظورمه. اما... باشه. من بارها از شما شنیده بودم که یه کتابی از عشق بین شما و مامان نوشته شده بوده و نمیدونم چی شد یهو که بردید و قاطی همهی کتابهاتون فروختیدش و بعد هم سالها دنبالش میگشتید و پیداش نکردید.
پدر ساکت و مبهوت به چشمان راحله خیره مانده بود.
- و من دوست داشتم پیداش کنم و شما رو غافلگیر و خوشحالتون کنم. اما... (نفس عمیقی میکشد) نمیدونم چه اتفاقاتی داره میوفته. یعنی گیج شدم. اصلا... شما... باید کمکم کنین. قضیه الان خیلی فرق کرده بابا. پای عمه چرا وسط این داستانه؟ اصلا نمیفهمم. توروخدا این کلاف سردرگمی که رفته تو مغز منو بازش کنید.
- (سرفه میکند) درست خاطرم نیست. حالا انقدر خودتو اذیت نکن بابا. پیدا میشه. نشد هم مهم نیست. تو خودت برای من خوشحال کنندهترین موجود جهانی. کتابو میخوام چیکار؟
راحله که سخت بیطاقت شده بود. بغضش را فرو خورد و از جایش برخاست. به سمت پنجره رفت. خیره به خیابان و خانهها، در ذهنش دعوای با پدر را خاموش میکرد.
- من نمیدونم شما چقدر از زندگی عمه و خود عمه باخبرید، اما...
ادامه دارد...
✍🏽 شبنم شهراسبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۱۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۱۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۷