کتاب زندگی ۳


قسمت سوم

رامین، همان‌طور که صفحات دفتر قدیمی را ورق می‌زد، با لحنی شوخ‌طبعانه، گفت: «ببین، من هنوز نمی‌فهمم چرا فقط اینجا دنبالش می‌گردیم. مگه این کتاب یه نسخه‌ی چاپ محدود بوده؟ شاید جای دیگه‌ای هم بشه پیداش کرد.»

راحله مکث کرد. فنجان چایش را بین انگشتانش چرخاند، انگار که می‌خاست خودش را جمع‌وجور کند. سپس، بی‌آنکه نگاهش را از رامین بردارد، گفت: «این فقط یه کتاب معمولی نیست، این یه نسخه‌ی خاصه که فقط یه دونه ازش وجود داره.»

رامین ابرویش را بالا انداخت. «جدی؟ چطور فقط یکی؟»

راحله نفسش را آرام بیرون داد، انگار که برای گفتن این حرف‌ها سال‌ها انتظار کشیده بود. «وقتی پدر و مادرم اولین بچه‌شون (برادرم) رو به دنیا آوردن، خاستن یادگاریِ خاصی داشته باشن. به یک نویسنده سفارش دادن که داستان آشنایی و عشقشون رو بنویسه. یه کتاب عاشقانه مخصوص خودشون.»

رامین حالا کاملن توجهش جلب شده بود. دیگر هیچ نشانی از تمسخر در چهره‌اش نبود. چانه‌اش را با دست گرفت، انگار که حرف‌های راحله برایش معناهای تازه‌ای پیدا کرده بودند.

راحله ادامه داد: «وقتی مادرم فوت کرد، پدرم نمی‌تونست با غمش کنار بیاد. یه روز از شدت ناراحتی، کتاب رو برمی‌داره و می‌بره بازار، اهداش می‌کنه به یه کتاب‌فروشی. ولی چند روز بعد، پشیمون برمی‌گرده تا پسش بگیره. اما کتاب دیگه اونجا نبوده. فروخته شده بود. هیچ‌وقت نفهمید کی اونو خریده، هیچ‌وقت نتونست پیداش کنه.»

رامین آرام سرش را تکان داد، انگار کم‌کم عمق این جستجو را درک می‌کرد. حالا دیگر این فقط یک کتاب نبود—یک خاطره‌ی گمشده بود، یک فصل از زندگی دختری که هرروز برایش عجیب‌تر می‌شد.

چراغ مطالعه‌ی کوچک، نور ملایمی روی دفتر پدربزرگ رامین انداخته بود. حالا، هر دو می‌دانستند که جستجو باید به شکل متفاوتی ادامه پیدا کند.

رامین دفتر را ورق زد، نام‌ها را خاند و سپس گفت: «اینجا... یه لیست از کتاب‌هایی که فروخته شدنه، حدود ده سال پیش.»

راحله خم شد، انگشتش را روی یکی از اسم‌ها گذاشت و گفت: «این اسم آشناست. فکر کنم یکی از همکارای پدرم بوده.»

رامین، بدون لحظه‌ای تردید، گوشی‌اش را از روی میز برداشت و شماره‌ای را که در دفتر ثبت شده بود، خاند.
چند بوق ممتد. سپس صدای مردی مسن از آن سوی خط آمد‌.

رامین، مکثی کرد و بعد از هفت-هشت ثانیه گفت: «سلام، من از کتاب‌فروشی قدیمی خیابان بازار تماس می‌گیرم. شما چند سال پیش از اینجا کتاب خریدید. امکانش هست درباره‌ی یه کتاب خاص ازتون بپرسم؟»

مرد لحظه‌ای سکوت کرد. «کتاب‌فروشی؟... بله، سال‌ها پیش چندبار اونجا رفتم. چه کتابی؟»

راحله، که حالا نگاهش به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود نفسش را حبس کرد و فقط گوش ‌می‌داد.
رامین آرام گفت: «یه جلد چرمی قهوه‌ای، با طرح دو گنجشک روی جلد. خاطرتون هست؟»

مرد از آن سوی خط آهی کشید. انگار که داشت حافظه‌اش را زیرورو می‌کرد. «عجیب شد... اون کتاب. آره، یادمه. ولی قبل از اینکه فروخته بشه، یه نفر دیگه هم دنبالش بود. مردی حدود چهل ساله، خیلی مصر بود که پیداش کنه، اما متاسفانه منم اونو فروخته بودم. انقدر جستجوی اون مرد برام عجیب بود که تو خاطرم مونده و الان هم جالب‌تر شد.»

راحله ناخاسته انگشت‌هایش را در هم فشرد. چیزی در دلش فرو ریخت.

«اسمش رو یادتون هست؟»

مرد مکث کرد. انگار که پس از سال‌ها حافظه‌ی غبار‌گرفته‌اش را گردگیری می‌کرد. «بله... محمود تهرانی.»

راحله چشم‌هایش را بست. جهانش محو شد.
این نام را می‌شناخت.
نامِ پدرش بود.

ادامه دارد‌...

✍🏽 شبنم شهراسبی