کتاب زندگی ۵




قسمت چهارم
قسمت پنجم

رامین دستی به ته‌ریشی که اخیرا مرتب‌تر از قبل شده کشید و نگاهی به دفتر انداخت. نور کم‌جان چراغ مطالعه، خطوط شکسته‌ی دست‌نوشته‌های قدیمی را روی کاغذ زردرنگ برجسته‌تر کرده بود. فضای کتاب‌فروشی در سکوتی محصور شده بود که فقط صدای آرام باران از پشت پنجره، آن را قطع می‌کرد.

راحله هم‌چنان به صفحه‌ی دفتر چشم دوخته بود. انگار انتظار داشت نامی که خانده بود، مفهومی عمیق‌تر برایش آشکار کند.
دستی روی میز گذاشت و آرام گفت: «این اسم… برایم آشناست. فکر می‌کنم پدرم هم یک‌بار درباره‌اش حرف زده بود، ولی هیچ‌وقت دقیق نمی‌گفت.»

رامین سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. «پس احتمالن این خریدار فقط یک مشتری معمولی نبوده. شاید دقیق می‌دانسته که این کتاب برای پدرت چه معنایی دارد.»

راحله چند لحظه سکوت کرد، انگار که وزن خاطراتی که تازه در ذهنش شکل می‌گرفت، او را به فکر فرو برده باشد. بعد، کمی به سمت رامین متمایل شد و پرسید: «یعنی می‌تونیم پیدایش کنیم؟»

رامین گوشی‌اش را برداشت و نام را در اینترنت جست‌وجو کرد. انگشتش روی صفحه‌ی موبایل ثابت ماند. «اینجا یک آدرس هست. ممکن است محل زندگی فعلی‌اش باشه، اما صبر کن نه. اینجا رو می‌شناسم. یه کتاب‌فروشی قدیمیه تو محله‌ی باغ‌فردوس که توی یه خیاط بود اگه اشتباه نکنم. یعنی حیاط خونه‌ش رو کتابفروشی کرده بود.»

راحله لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش را به سمت پنجره کشید، باران آرام‌تر شده بود، اما هنوز صدای قطره‌هایش در سکوت مغازه جریان داشت. سپس، با صدایی که حالا بیشتر از قبل مطمئن به نظر می‌رسید، گفت: «باید بریم. یعنی برم.»

رامین نگاهش را روی چهره‌ی راحله نگه داشت، انگار که چیزی در درونش می‌خاست از تصمیمش مطمئن شود. اما بعد، با لحنی آرام‌تر، پرسید: «فردا صبح؟»

راحله سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. «فردا صبح.»
- پس باهم می‌ریم. اگه دوست داری.
- اما آخه اینجا، کتابفروشی، کارِت...
- مشکلی نیست، این‌جا خیلی وقته سوت و کوره. دیگه کسی کتاب نمی‌خونه. یا شایدم نمی‌خره، نمی‌دونم. به هرحال نگران نباش پول یه روز فروشمو ازت می‌گیرم.

هر دو با هم خندیدند و رامین خوشحال بود از اینکه توانسته لبخندی به راحله هدیه کند.

ادامه دارد...