کتاب زندگی ۶


📕 کتاب زندگی

قسمت پنجم
قسمت ششم

صبح روز بعد، هوای باغ فردوس بوی خاک باران‌خورده و برگ‌های نم‌زده را می‌داد. راحله مقابل درِ قدیمی کتاب‌فروشی ایستاده بود، انگشتانش را در جیب پالتویش فرو برده و به تابلوی رنگ‌پریده‌ی بالای در نگاه می‌کرد. اسم کتاب‌فروشی، با خطی که سال‌هاست گرد زمان بر آن نشسته، هنوز خوانا بود.

رامین چند قدم جلوتر رفت، دستش را روی چوب پوسیده‌ی در کشید و گفت: «اینجا هم از اون جاهایی‌یه که انگار زمان توش گیر کرده. حتی بوی هواش هم با بقیه‌ی خیابون فرق داره.»

راحله آرام سرش را تکان داد، ولی چیزی نگفت. وارد حیاط شدند. درخت توت قدیمی سایه‌ی بزرگی روی زمین انداخته بود، و میان آجرهای کهنه، نیمکت چوبی‌ای دیده می‌شد که چند کتاب روی آن چیده شده بود.

لحظه‌ای بعد، مردی مسن از داخل مغازه بیرون آمد. موهای جوگندمی‌اش نامرتب بود، و عینکی با شیشه‌های ضخیم روی بینی‌اش نشسته بود. با نگاهی کنجکاو به آن‌ها خیره شد. «بله؟ کمکی از من برمیاد؟»

راحله یک‌قدم جلو گذاشت. «ما دنبال یه کتابی هستیم که خیلی سال پیش فروخته شده. احتمالاً کسی که خریده، اینجا اسمش ثبت شده.»

مرد تأمل کرد، دست‌هایش را در جیب جلیقه‌ی قدیمی‌اش فرو برد و گفت: «اسم کتاب؟»

راحله مکث کرد، نگاهی به رامین انداخت، همچون بچه‌ای که کمک بخاهد، مردد بود چگونه بگوید. کمی بعد خودش را جمع و جور کرد و این‌بار با صدایی مطمئن‌تر گفت: «جلد چرمی قهوه‌ای، دو گنجشک روی جلد… سال‌ها پیش اینجا فروخته شده. ممکنه لیست خریدارها رو داشته باشید؟»

مرد کمی اخم کرد و به سمت مغازه برگشت. «یه لحظه صبر کنید… شاید بتونم چیزی پیدا کنم.»

رامین نگاهش را به راحله انداخت. «نمی‌دونم، ولی حس می‌کنم اینجا چیزهایی بیشتر از یه اسم ساده پیدا می‌کنیم.»

راحله به نیمکت چوبی خیره شده بود، بدون آنکه نگاهش را بالا بیاورد، زمزمه کرد: «امیدوارم.»

لحظاتی بعد، مرد با یک دفتر قدیمی برگشت. صفحاتش زرد و فرسوده شده بود. ورق زد.
به لیست خریداران کتاب‌های خاص نگاهی انداخت و بالاخره بعد از چند لحظه، مکث کرد.

نگاهش را به راحله دوخت، چانه‌اش را کمی بالا گرفت و گفت:

«این کتاب… به اسم یک خانم ثبت شده. خانم مقدم، مقدم طهرانی»

نفس راحله در سینه حبس شد.
- چی؟ مطمئنید؟ اسم کوچیکشون چیه؟
کتاب‌فروش چشمانش را روی نوشته‌ی دفترش تنگ کرد و گفت:
- مـ...ریم، بله اینجا نوشته مریم مقدم طهرانی

رامین متوجه حال آشوب راحله شد و مجبور شد، بازویش را بگیرد که تعادلش را از دست ندهد. او را روی صندلی چرمی فلزیه کوچکی که کمی آن‌ طرف‌تر بود نشاند و پرسید؟
- می‌شناسیش؟ خب حرف بزن، نصفه عمر شدم.
راحله آنقدر مشغول جواب سوال‌های ذهنش بود که توان صحبت کردن نداشت. رامین که زیر پای راحله نشسته بود و به صورتش زل زده بود، از جایش بلند شد و درخاست لیوانی آب یا آب قند کرد. مرد به سرعت به داخل رفت و چند دقیقه بعد با لیوانی آب قند برگشت.
- عمه‌ام، رامین اون زن عمه‌ی منه.
- فکر می‌کنم احمقانه باشه که بگم شاید تشابه اسمیه. اما خب شاید...
- شاید نداره، تو نمی‌دونی. الان تازه جواب یه سری سوالای ذهنم دارن روشن می‌شن برام.

ادامه دارد....


✍🏽 شبنم شهراسبی