نویسندگی و جهان مربوط به آن
کتاب زندگی ۷

قسمت هفتم
راحله هنوز لیوان آبقند را میان انگشتانش نگه داشته بود، اما ذهنش جای دیگری بود. اسم عمهاش مثل صدایی محو در ذهنش میچرخید، انگار که برای اولینبار گذشته را از زاویهای کاملاً متفاوت میدید.
او همیشه کنارشان بوده. همیشه در لحظات سخت، در غمهای پدرش، در سالهایی که این کتاب گم شده بود… و با این حال، هیچوقت حرفی نزده بود.
رامین از گوشهی چشم نگاهش میکرد، ولی حرفی نمیزد. او از آن دست آدمهایی بود که میدانستند چه وقت باید سکوت کنند، و این لحظه، یکی از همان وقتها بود.
راحله انگشتهایش را کمی فشرد، حس میکرد چیزی درونش بهم ریخته، اما هنوز نمیتوانست تمام ابعادش را درک کند. بعد از چند لحظه، بیآنکه سرش را بلند کند، گفت:
«چطور ممکنه؟ اون همیشه کنارمون بود، نمیفهمم.»
رامین کمی روی نیمکت چوبی جابهجا شد، نفسش را آهسته بیرون داد. این حرفها، برای شنیده شدن بودند، نه چیزی دیگر.
راحله بالاخره سرش را بالا گرفت، به نقطهای نامشخص نگاه کرد. «این یعنی اون… میدونسته، اما ترجیح داده سکوت کنه.»
رامین نگاهش را نرمتر کرد، اما چیزی نگفت.
راحله یکدفعه انگار تصمیمی را درون خودش قطعی کرده باشد، لیوان آبقند را به زور تا نصفه سرکشید و روی میز گذاشت و با صدایی که دیگر تردیدی در آن نبود، گفت:
«میرم پیشش. باید بفهمم چرا.»
رامین، که تا همین لحظه فقط ناظر بود، حالا کمی خودش را صاف کرد، و با لحنی که نه صرفاً همراهیکننده، بلکه مطمئن بود، گفت:
«پس بریم.»
راحله نگاهش را به او دوخت، یک لحظهی کوتاه، اما قابللمس. آن فاصلهی نادیدنی میانشان، حالا کمی تغییر کرده بود، بدون هیچ کلمهی اضافی، بدون هیچ حرکت آشکاری، فقط در همان لحظهی سادهی مکث.
کیفش را برداشت و بیدرنگ به راه افتاد. فضای بینشان همان بود، اما چیزی میان این سکوت جاری بود، چیزی که شاید هر دو حسش کرده بودند، اما هنوز اسمش را نمیدانستند.
در دل این حرکتها، چیزی میانشان جریان پیدا کردهبود. یک کشش نامحسوس. شاید در نگاههای کوتاه. شاید در مکثهایی که کمی بیشتر از حد معمول طول میکشیدند. یا شاید، در همین جملهی سادهی رامین:
«پس بریم.»
ادامه دارد....
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۱۶
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۶
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زندگی ۵