لبریز از جوابهای بیسوال | جوان | خام [نهایتا نیمپز] | همسر | فرزند | کارمندِ خویشفرما
ارباب
ما نوجوان بودیم و در کوچهمان بازی میکردیم و شلنگ تخته میانداختیم. در خاک میلولیدیم و بعد از ظهرهای تابستان، خدنگ و شوریدهسر در آب لجن بستهٔ جوی آبتنی میکردیم و کیفور میشدیم. در تمام این وقایع و شرارتها ارباب همراه ما بود. ارباب اسمش نبود، لقبش بود؛ چرا و چگونهاش را میگویم. از همان اولش یک فرقی با ما داشت. ما معمولا پا برهنه و شلخته در میدان جنگ -کوچهمان- ظاهر میشدیم و او با صندل چرم. ما لباسهای زهوار درفته میپوشیدیم و شبیه آسمانجُلها میچرخیدیم و او شبیه از فرنگ برگشتهها بود. ارباب همبازی ما بود، ولی از ما نبود.
اسمش البته در اصل خسرو بود. خسرو سرتیپی. پدرش از نظامیان کارکشتهٔ منطقهٔ ما بود و اِهِن و تُلُپی داشت. گویا مدتی هم برای دورهٔ نظامی به مصر رفته بود. اصلا تفاوت ما و ارباب از همینجا شروع میشد. پدرهای ما نهایتا تا مشهد رفته بودند تا مشتی شوند، پدر او به مصر رفته بود تا افسر شود!
ارباب -که درست مثل لقبش میل عجیبی به ریاست داشت- صبحها با موی آب و شانه کرده میآمد به کوچه و چنان با قدمهای محکم و کلهٔ برافراشته و سینهکفتری به ما چرک و چولهای دَگوری نگاه میکرد که انگار بر مایملک پدریاش سرکشی میکند و ما حتی رعیتشان هم نیستیم و نهایتاً خیلِ مورچگان یا چهارپایان یا علفهای هرزیم. البته در نهایت وقتی همه به بازی مشغول میشدیم ارباب هم قاطی ما میشد، ولی ما جز بهانهٔ تفریح و بازی جناب رئیس نبودیم.
نقلی که میخواهم بگویم مربوط به تابستان آن سالی است که بوئین زهرا زلزله آمد. از رادیو تلویزیون آمدند محله ما تا مصاحبه بگیرند که مثلا بگویند مردم با زلزلهزدگان همدل هستند. ما هاج و واج و مدهوشِ عینکِ گُندهٔ آقای گزارشگر -که البته بعدا فهمیدیم به این عینکها وودی آلنی میگویند- بودیم. من میخواستم بلند شوم و بگویم که اگر این برنامه را در رادیو نشان میدهید بدانید که فقر و شپش و سفلیس و کثافت زندگی ما مردم را گرفته است که ناگهان ارباب - آلاگارسون کرده و فُکُلی چنانکه شخصیت مهمی است- پیدایش شد و«ضمن سلام و عرض ادب» از کل مسئولین شهر تشکر کرد و نهایتا هم «اذعان» داشت که جوی آب کمی بو میدهد و لطفا رسیدگی شود که آبتنی تسهیل گردد و بعد هم گفت که خودش راسا به پدرش گفته که یک محموله بُنشن و باقالا و گندم به بوئینزهرا بفرستد تا زلزلهزدگان از کرامت و رحمت همایونی ارباب بهرهمند شوند.
ما هنوز آبِ لب و لوچهمان که از دیدن زنانِ گروه فیلمبرداری جاری بود را جمع نکرده بودیم که ارباب خندهای کرد و گفت:«ولی عجب چیزی بودن زنهاشونا!» و ما با سر تایید کردیم و البته چیزی در ته دلمان فهمید که او هم مثل ماست، فقط ظاهر را بهتر حفظ میکند.
یک سال گذشت و ارباب کمتر به کوچه میآمد. میگفتند که معلم سرخانه فرنگی برایش گرفتهاند تا امتحان دانشکده طب را بدهد. تصورش هم دردناک بود که او به دانشکده طب میرود و من نهایتا کارگر دوچرخهسازی عمویم خواهم شد. به خودمان نهیب میزدیم که چرا او بله و ما نه. چرا پدر او سرتیپ است و پدر ما نهایتا مشتی.
گذشت و در کوچه خبرهایی پیچید که ارباب به زودی عازم به فرانسه است. گویی مادرش یک دختر اعیان هم برایش نشان کرده بود که نامزد کنند. ما که حالا کمکمک و با ارفاق «جوان» تلقی میشدیم، سر کوچه ایستاده بودیم و توتون خشک میجویدیم و علافی میکردیم. ارباب را دیدیم با لباس سفید یقه ایستادهٔ رسمی و شلوار جیر. خرامان و دلربا به انتهای کوچه میآمد. به کنار نهر پر لجن. به کنار میعادگاه قدیممان برای آبتنی، میعاد در لجن. بچهها پا پِی ارباب شدند که بیا برای بار آخر آبتنی کنیم. ارباب بدواً پیشنهاد را رد کرد. من خیره به قوی سپیدِ عازم فرنگ بودم و دائم در ته دلم چیزی نهیبم میزد. یاد آن روز که ارباب هم مثل ما هیزی کرده بود و زنان فیلمبردار را برانداز کرده بود رهایم نمیکرد. ارباب مثل ما بود. چه بسا کثافتتر از ما. فقط پدر او سرتیپ بود و پدر ما مشتی. ما کثیف و چرک بودیم و او برّاق و خوش عطر. ارباب یک پوسیدگی خوشپوش بود. یک ظاهرِ پوچ.
بچهها هنوز با ارباب سر آبتنی یکی به دو میکردند و من اعصابم تاب نیاورد. توتون خشک شدهٔ گوشهٔ لبم را تف کردم و رفتم پی کارم، به سمت دوچرخه سازی عمویم. ارباب من را از زیر چشم میپایید.
قاعدتا ارباب به فرنگ میرفت و این آخرین دیدار من و او بود. کاش به رویش تف میانداختم و میگفتم چقدر از خودش، از پدر سرتیپش و از آیندهٔ درخشانش و از طب و «آقا» شدن و سر تا پایش نفرت دارم. ولی حیف که جربزهاش را نداشتم. رفتم تا سفارش تعمیر طوقهٔ دوچرخه را در دکان عمویم انجام دهم.
شب که برگشتم سر کوچه شیون بود. بیخبر و حیران از عابران پرسیدم چه شده؟ کسی مرده؟ جایی خراب شده؟ کسی جوابم را نمیداد. همه شیون میکردند و خاک بر سر میریختند و زنان صورتشان را خَنج میکشیدند. خیلی شلوغ بود. پدرم را دیدم گوشهٔ جمعیت ایستاده بود و سبیلش را به دندان میجوید. گفتم مشتی، چی شده؟ خبر برق از سرم پراند. «خسروخان و بچهها در جوی آبتنی میکردند که شاهلوله ترکید.» و بعد گریه و فغان. ارباب مرده بود. غوغایی برپا شد. جنازهاش را بیرون کشیدند. یک مشت لجنِ جوی در حلقش تپانده شده بود، چشمهایش از حدقه بیرون زده و صورتش سیاهِ سیاه بود.
نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در سوگ نوید و خونِ به ناحق ریخته شده، چه بر سرمان میآید؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
یک. روایتِ مردِ ناراضی
بر اساس علایق شما
هزینههای گوگول