شلوغ‌ترین خلوتگاه

نمی‌دونم چرا گاهی اینطوری دیوانه‌وار، مغزم بدیهیات رو فاکتور می‌گیره. تازه امروز متوجه شدم که می‌تونم اینجا بنویسم. و چالش ناب این چند روز رو از دست دادم. ایرادی نداره. از امروز می‌نویسم. اتفاقا اینجا مشق راحت‌نویسی‌م خیلی راحت‌تره. آخه ژانر ویرگول برای من مثل پیژامه‌نویسی یک نویسنده‌ی ژولیده پولیده‌ی تازه از خواب بیدار شده‌ است. که از قضا اهل قهوه و لاته و فلان خوردن هم نیست. و عاشق چای قندپهلو یا از اون بهتر چایی شیرین صبحگاهیه. که خب از شما چه پنهون بعد از پیدا شدن و در واقع زیادی تابلو شدن چین و چروکهای قبل از چهل‌چلی، تصمیم کبری گرفتم برای ترک چایی شیرین. بلاخره هر عاشقی یه روزی شاید مجبور به ترک معشوق بشه. منم شدم. ترکش کردم. الانم به نظرم بعد از سه ماه هیچ فرقی نکردم. اما چه می‌دونم شاید بعداً معلوم بشه. نمی‌دونم.

خلاصه حالا که دیدیم اینجا هنوز جَمعمون جَمعه، دیگه میام اینجا.

از این مدلها هم خوشم نمیاد که هی میگن، دوستتون دارم و فلان. نه. که چی آخه؟ مگه آدم همرو دوست داره؟ به حکم انسانیت هم باشه، آره قشنگه. اما لزومی نداره اینجوری گفتنش. شاید یه کلمه‌ی جایگزین باید براش بنا کرد. به اندازه‌ی کافی سر این کلمه‌ی مادرمرده، کلی بلای آسمانی و زمینی نازل شده. پس بیشتر از این نباید اذیتش کرد. اما خب خوشحالم که هستید.

میام اینجا.