نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
ابر ها
و اگر زردی آفتاب گردان ها
و سرخی رز را
ازانت بگویم
خواهی گفت که رنگ ها
مشکی چشمانت را میزنند
و اگر از تیرگی برف و خشکی آسمان بگویم،
سرما تو را در بر خواهد گرفت
پس من
چه چیز را برایت بسرایم
تا کلماتم را از شانه هایت نتکانی؟

*
*بالاخره یه چیز درست حسابییی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تا بهار راهی نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه غمگین دیروز
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب هفتصد و سوم یا یه قصهی خفن