از آخرین های همیشگی

میخواهم عاشق شوم....بارها...به گونه های جدیدتر...دیوانه وار تر.....گمان میکنم بعد از آخرین نزدیکترین تجربه ام به عشق دیگر هیچ ایده جدیدی برای آدم جدیدی نخواهم داشت....دیگر نمیتوانم جالب باشم...
میخواهم عاشق شوم....بارها...به گونه های جدیدتر...دیوانه وار تر.....گمان میکنم بعد از آخرین نزدیکترین تجربه ام به عشق دیگر هیچ ایده جدیدی برای آدم جدیدی نخواهم داشت....دیگر نمیتوانم جالب باشم...


سپرده بودی دیگر از تو ننویسم....منم به تو یادآوری کردم که نوشتن یا ننوشتن من به تو هیچ ربطی ندارد...میخواهم، پس درموردت مینویسم.....اما دقیقا از آن زمان دیگر هیچ چیز نوشتنی نماند.....این نامه هم از آخرین نامه هایم برای تو خواهد بود....نمیگویم دقیقا آخریست....سالها بعد فرصت بهتری برای گفتن آخرین حرف ها دارم.....اما این دیگر آخرین نامه عاشقانه من خواهد بود که از عشقم به تو خرسندم.....دیگر فرقی نمیکند دوستم داری یا نداری....چقدر قصدت جدی است....نیتت چه نیک چه بد.....تو نخواستی برای اطمینان کردنم خودت را ثابت کنی....میخواستی خودم باشم که قبول کنم و باورت کنم....تو هیچ تلاشی برای کمک کردنم نکردی.....مدت هاست دیگر زمزمه ی عقلم بلندتر شده است.....مدت هاست که هیچ یک از قسمت های وجودم دیگر به تو ایمان ندارد.....قلبم را نتوانستم بیرون کنم.....حتی دهانش را نبستم تا صدایی از او درمورد تو نشنوم...او دیگر خودش هیچ چیز نمیگوید.....من هیچ....تو قلبم را از عشقم به تو ناامید کردی.....دیگر این قلب کاری غیر از تداوم بخشیدن به حیاتم هیچ کار دیگری ندارد.....این چند وقت هم که تمام شود.....بدون اهمیت به قول هایم نخ اولم را تنهایی تجربه خواهم کرد....آن وقت تو خواهی فهمید که دیگر هیچ راهی نمانده.....من دیگر اولین قرارمان را شکستم.....دل تنگم خواهی شد؟...هوای هوادارت را روزی خواهی کرد؟؟.....یا فقط میفهمی تمام وقت بی هیچ سود نهایی در کنارم ماندی.....تو میدانستی این دختر برایت هرکاری میکند و هرچه در توانش هم بود کرد....باورش نداشتی، خودش را عریان کرد.....کافی ات نبود، برایت قد علم کرد.....این آخری ها هم که دیگر هیچ چیز این دختر شبیه نسخه ای که عاشقش شدی نبود.....آن دختر شادی که عاشقش شدی....آن دخترک مغروری که برای رو کم کنی هرگز کوتاه نیامد.....حالا دیگر مادر شده است.....از رفتارش که گلایه میکنی دیگر اهمیتی نمیدهد حق است یا ناحق تغییر میکند تا فقط دیگر بهانه ای نمانده باشد تا بروی.....دیگر قهر هایش طولانی نیست.....دخترت بزرگ شده است.....دخترت برایت مادر شده است.....تو مادرانگی نمیخواهی، مادرت هست مگر نه؟......من از مادری کردن برایت از باب خودخواهی ام گذشتم.....بگذار نسیمی با بوی عطر زنانه ای راهنمایت باشد.....من چه خواهم شد؟....آه من......به بازمانده هایم نگاهی خواهم کرد تا ببینم از ارتشی که برایم مانده است چه کاری برخواهد آمد....معلوم نیست این مدتی که در حال و هوای عشق بودم چقدر از مسیر جوانی بازماندم.....مدت کمی با دویدن، راه کوتاه می شود پس از آن با اندک جان مانده آهسته نزدیک تر خواهم شد.....تا ببینیم پایان قصه ی من در این جسم و در این دنیا چگونه خواهد بود....این نامه می شود سندی برای پایان حس تعلقم به تو

قدمی آن طرف تر...حالا درست شد.....دیگر خط های رو به روی ما مقصد یکسانی نخواهند داشت
قدمی آن طرف تر...حالا درست شد.....دیگر خط های رو به روی ما مقصد یکسانی نخواهند داشت



پ.ن: از کجا می شه دوست پیدا کرد بچه ها؟....هوس کردم دوباره از آدم ها ناامید بشم و بفهمم هیچ خبری اون بیرون نیست....منظورم دوست هر دوستی ام نیست :))) ولی حالا جدی چطور از تنهایی دربیام؟ آدما کجا زیادن