از خاطرِ تو

در حاشیه نوشته بود که شاید این اولین و آخرین باری باشد که این آهنگ این گونه شما را به تسخیر خود در خواهد آورد.

پس گوش دادن را به شنیدن ترجیح دادم و تنها به دانلود آن آهنگ اکتفا کردم. شب‌ها زمان مناسب تری برای من و علایقم بودند.

پنج ماه و هشت روز گذشت...

روز ها می‌گذشت اما، شبی از پس آن نمی‌آمد. انتظار برای گوش دادن به یک آهنگ مگر چقدر می‌توانست روان‌سوز باشد؟!

من سخت به دنبال فرصتی برای گوش دادن، و شب سخت در آن سوی آسمانِ دیگران، مایل‌ها دورتر از خورشید و من، سایه می‌افکند.

خواندن راز ابر‌ها می‌ارزد به نقاشی آن. می‌خواهم بگویم برگ به تنهایی زیباست اما، برگی که رها می‌شود تا لحظه‌ی زیبایی خلق کند دیگر زیبا نیست.

ابرها را باید تماشا کرد، یک نقاشی عظیم‌ در وصف بوم آبی بی‌انتهای آسمان. که باد قلمو را بدست دارد و خورشید نور. گاهی تماشای رعد هم ارزشمند است، ترکیب دو عنصر و آتشی که زمین را تازیانه می‌زند و می‌سوزاند.

یا شاید ترکیب عنصرها برای تماشای دانه‌های برف، این معجزه‌‌ی کریستالی که سرما آفرین است. رخت سفید بر تن زمین می‌کند و به ما یاد می‌دهد که آدم‌برفی با دماغ هویجی چقدر می‌تواند در آن سرما، موجب دل‌گرمی شود.

در وصف باران باید ادامه‌ی جمله را خالی گذاشت. کلمات کنار هم چیده نشوند و نقطه‌ها در جای مناسب گذاشته نشوند. برای باران تنها می‌توان سکوت کرد.
برای باران باید گوش‌ها را به زمین‌های خاکی سپرد، باید چترها را به کودکان هدیه کرد و بزرگسالان را به رقص دعوت.
برای باران باید دست کسانی را که تنها در ایستگاه اتوبوس نشسته و به انتظار آخرین اتوبوس هستند را گرفت. باید به چشمان‌شان زل زد و یک فنجان قهوه در کافه‌ای که پشت ایستگاه قرار دارد، مهمان‌شان کرد.

برای دیدن همه‌ی این زیبایی‌ها باید چشمانمان را به روی عکس‌های مصنوعی ببندیم.

باید حقیقت را با دستان خودمان کشف کنیم، چیزی که دقیقا پشت عکس‌ها اتفاق می‌افتد.

به امیدِ رسیدن، وصال و حقیقت.