شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
امروز جمعه است؟ نمیدانم!
امروز جمعه است. به من بگو این آخرین روز هفته است. دیگر نمیشود تحمل کرد، باید نام دیگری برای این روز بخصوص بیابم. صبح چشمانم را با صدای پدر باز کردم مرا تهدید به فرصت پنج دقیقهای قبل از حرکت میکرد.
من کجام؟ چرا این قدر خیس غرق شدهام؟! باز هوای گرم بهار فرا رسید و تو دست رد به پتو نزدی؟ خدای من سرم! این درد تمامی ندارد. بعد از چند هفته سیگار کشیدن چقدر عذابآور بود. اگر دیشب لب نمیزدم عقده میشد، خودم را میشناسم. از خود درگیری با خودم لذت میبرم. از اینکه سیگار را دو هفته به دو هفته مهمان ریههایم کنم آرامش دردآوری را تجربه میکنم.
کجا پدر؟!!! الان میام...
توی مسیر تا محل کار سه بار خوابم برد.
من ربات نیستم، من ربات نیستم، من ربات نیستم.
مدام توی ذهنم سهباره و سهباره تکرار میشد.
آهای آهای آق صدرا، آخر رفتی به صحرا...
خدای من! من چم شده؟! فکر میکنم آخر شب بود و در حال گشت و گذار در ویرگول بودم که با این تیتر چشمانم به خواب رفت. چرا مغزم این قدر به در و دیوار میزنه؟ سحری خوردم؟ آره؛ نه! چرا ده دقیقه مانده بود و فرصت کردم مقداری دست پخت مادر را نوش جان کنم. یک لیوان چای، شربت خاکشیر و آب. تکنیک خوبی بود و در هنگام روزگی احساس آسودگی داشتم.
پاستا! آره من حالم خوب نیست، چون پاستا آلفردو و شیک لوتوس خوردم دیشب. با کی؟ نمیدونم. شاید یه دوست بود؛ عجب پاستایی... با عشق از کسی که پاستا رو درست کرده بود تشکر کردم. شیک سفارش دادم. او هم شیک سفارش داد. کی؟ نمیدانم!
صدای گوشی...
مادر است... من برم.
پدر گذاشت رفت و برادر بزرگ کلاً نبود. من تنها با دو کارگر در بیابانی که انتهایی برایش نمیشد تصور کرد در حال مدیریت اجرای کار بودم. آفتاب به شدت گرم و داغ بود. ساعت که به دوازده بعد از ظهر رسید خودم را به سایهای به دور از کارگران پناه دادم و از اینکه کسی نیست تا کار را با او تقسیم کنم، دروغ چرا، غصه خوردم.
شاید معضل اصلی آن لحظهام تنهایی بود، شاید سختی کار، شاید بخاطر فشار روزگی دیوانه شده بودم ولی اصلا حال خوبی نداشتم. چیزی که مهمه پی بردن به این قضیه بود که من چم شده بود؟
در آخر جملهها کنار هم میان.
معما حل میشه.
و من باری دیگر دست به حل معمایی دیگر خواهم زد.
من ربات نیستم و میخواهم مثل تو انسان باشم.
پدر بگذار اندکی بیشتر بخوابم ستارهها خیال مرا به دست دخترکی دور میانداختند. من که روزهام، بگذار چهار دقیقهی دیگر چهرهی او را ببینم. سر یک دقیقه باقی حاضر میشوم.
نخواب صدرا، نذار پدرت توی چشمات نگاه کنه از آینه ماشین و تاسف بخوره. نخواب صدرا. نخواب...
پست آتنا بود"آهای آهای آتنا، دیدی شدی کلهپا" دیشب چشمام تسلیم خواب شد ولی دلش میخواست این پست رو قبل خواب بخونه.
مادر دوستَت دارم. عشق من زمانی نسبت به تو متبلور میشود که تو همیشهی خدا زودتر از من بیدار هستی. این معجزه چگونه ممکن است؟ تو که روزه نمیگیری؟ چگونه میشود همه چیز حاضر باشد و تو همه جا باشی!
آه؛ پدر... حرفی ندارم. از من ناامید نشو لطفا. قول دادم درستش کنم و این کارو میکنم. وگرنه الان وسط بیابون نبودم. نفهمیدی من خوابم توی ماشین عینک آفتابی جواب داد :) وگرنه مرا خسته و تنها نمیگذاشتی.
برادربزرگ... ازت ناامیدم:(
کافه و دو نخ سیگار دیشب فوقالعاده بود. ممنون دوست من. راستی در مسیر بازگشت نزدیک بود تصادف کنم و شاید آرزوهام بودن که بلند توی سرم گفتن:"ماشین بپا."
معما به گمانم حل شد.
من زندم.
هنوز خیلی راه مونده تا رسیدن به آن دخترک.
ای کاش پدرم لبخند میزد و مادرم پیر نمیشد.
نوشتهای از منِ گُنگ و درمانده در تنهایی روز جمعه.
پایان
نوشتهای از سیدصدرا مبینیپور
1402/01/19
مطلبی دیگر از این انتشارات
مبهم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چی میشد اگ بند انگشتات مال من بودن؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چیز بر باد رفت