گیلگمش هنوز داره می گرده.گذرش اینجا افتاده!!!
اولین آن ها را به درختی بستند و ...
این را برای تو می نویسم.با این خیال که شاید روزی دلت برایم تنگ شود و کلیدواژه ای از خاطره مشترکمان را جست و جو کنی و الگوریتم ها تو را به این صفحه هدایت کنند.چیزی شبیه چپاندن نامه در بطری آبجو و سپردن آن به دریا در فیلم های هالیوودی.
سال 97 بود.هنوز شعله ای را که در دلم انداخته بودی نشانت نداده بودم.در خوابگاه بودم که چَت می کردیم و گفتی با دیدن ظروف و قاشق-چنگال یک بار مصرف یاد من می افتی.ذوق زده گفتم خوشحالم دستاویزی جا گذاشتم که هیچ وقت فراموشم نکنی.برایم نوشتی که تا ابد در یادت می مانم.با هر خدعه و دغلی که شد،به قلبت رخنه کردم.افسوس که حیات من تجلیگاه اسطوره ها بود و در عشق تو ایکاروس متجلی شد.در آسمانت بال زدم،اوج گرفتم و ادعای قارون و فرعون و نمرود را در دنیای تو فریاد می کردم.بال های فراخم هرم آتشت را تاب نیاوردند.سقوط کردم.با رفتنت سقوط کردم به قعر سرد و تاریک اقیانوس تنهایی.آسمانت خالی شد و سقوط من جولانگاهی برای پرواز کرکس ها ساخت.
یادم می آید شبی را که در پادگان بودم.روز های اول خدمت بود و از غصه ای ناشناخته به خود می پیچیدم.طبق معمول هر شب،با تلفن کارتی شماره ات را گرفتم و از دلتنگی اشکمان جوشید.
برایم آهنگ "دست های تو" داریوش را از پشت تلفن همگانی پادگان پخش کردی.
ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم
هرجا که پا میذارم تورو اونجا می بینم
یادمه چشمای تو پر درد وغصه بود
قصه ی غربت تو قد صد تا قصه بود
یاد تو هرجا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه
شب های اولی که مشغول تلاش بی وقفه برای زدن مخت بودم،از صد سال تنهایی مارکز حرف زدیم.گفتم خیلی وقت ها با کلنل همذات پنداری کرده ام و و نوشتی"اولین آن ها را به درختی بستند و آخرینشان طعمه مورچگان شد"
ناخودآگاه دلم گرفت.از خدا خواستم مسیری از عمرم را که ثمره اش صد سال تنهایی من باشد،متوقف کند و هرگز تو را از دست ندهم.پنج سال صدایم را شنید.
آدمیزاد همین است.تا دارد قدرش را نمی داند و وقتی که از کف داد به سوگ می نشیند.
باید حداقل بیشتر قدر می دانستم.
شاید مفهوم اصلی آن آیه معروف انجیل متیو،که این همه اصل مختلفِ علوم مختلف را از آن چیده اند همین بود.
"به هرکس که دارد بیشتر می دهیم و هرکه ندارد همان ناچیزش را می ستانیم."
شاید منظورش تمرکز به داشته ها و قدردانی بابت آن ها بود جای ناسپاسی یا غفلت.
به تو حسادت می کنم.به قدرتت در تحمل نبودن کسی که پنج سال همه جا بود.به این که توانستی برخلاف ظاهر لطیفت در کمال خونسردی تمامش کنی.
شاید جایی دیگر در دنیایی دیگر باز خط راهمان تلاقی کند و امیدوارم آنجا خندان ببینمت.ببینم به قولی که ندادی پایبند ماندی و هوای خودت را نگه داشتی.
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترانهای ناشیانه، زاده از نیمه شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیچکداممان دیگر نترسیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
مبهم.