باری دیگر

1402/01/11
1402/01/11

از هر چه که می‌نویسم به سرم می‌آید. به گمانم این روزگار از نوشته‌های من درس عبرت می‌گیرد و خنجر به تن و جان من می‌زند. می‌داند زخم می‌خورم و بی جانی مرا لمس می‌کند و به چشم می‌بیند اما، تنم را مرهم می‌زند و این مرا بیشتر از آینده می‌ترساند.

گاهی از نوشتن سیر می‌شوم، آن زمان‌ها که می‌دانم از چه می‌خواهم بنویسم معمولا چنین اتفاقی می‌اُفتد، موضوع مشخص است و آن چنان به جانش می‌اُفتم که پس از اتمام آنچه نوشته‌ام به خودم می‌آیم و اندکی از آنچه به قلم آورده‌ام را از میان جملاتم حذف می‌کنم؛ آخر نمی‌خواهم موضوعات از من دلگیر شوند!

هر چقدر تلخ یا شیرین بنویسم، باز به ذات خود برمی‌گردم...

آنچه از درونم همیشه بر قلب و دستانم تراوش کرده، چیزی جز احساساتم نبوده. آری؛ من پسر بااحساسی هستم و گَه گُداری حس می‌کنم این روحیه به من ضربه می‌زند. آخر نه آن قدر قاطعانه برای آنچه می‌خواهم می‌جنگم و نه آن قدر شجاعت دارم حق خویش را پس بگیرم.

از نوشته‌های خود گله‌مندم...

همه‌ی نوشته‌هایم تبدیل به لخته خون سیاه رنگی شده که به سختی از مغزم با نوشتن خارج میشه. حتی زمانی که حس می‌کردم بالاخره می‌تونم چشمانم را ببندم و درمان بشم و دیگر به نوشتن خاتمه بدم، همه چیز محو شد. نه زجه‌ای زدم و نه ناشکری بجا آوردم. فقط برایم سوال شد که چگونه این روز‌ها و خاطرات فراموش می‌شوند؟! مگر می‌شود صدرای گذشته را ببینم و از صدرای حال بیزار نشوم؟! آدم‌ها حق گله دارند اما، کسی به ما یاد نداد چطور و به چه کسی گله کنیم و این خیلی تلخه...

پس با خودم تصمیم گرفتم:

از خواب‌های خوش پرهیز می‌کنم، مبادا مرا از بیداری دور کنند.
نخواندن قصه‌های شیرین را تاب بیاورم تا مبادا آخر قصه‌ام را تنها شیرین بخواهم.
از حرف مردم بیزاری کنم، زیرا بسیار قضاوت شده‌ام و به راستی روزی من اینگونه می‌میرم.
با تنهایی باری دیگر اُخت شوم.

این متن بخاطر ن نوشته شد.

نوشته‌ای از سید‌صدرا مبینی‌پور