با قلم در آسمان تاریک شبم، ستاره ی کلمه میریزم.
برای دخترم، برای ژیانا، برای زندگی
نامه ای به دخترم
قبل از هرچیز میخواهم بگویم که نمی دانم در آینده دختری خواهم داشت یا نه، نمیدانم که تا فردا زنده خواهم بود یا نه.
بخاطر همین این نوشته را برای دختر کوچولوی درون خودم مینویسم.
هر آدم بزرگی یک دختر کوچولو یا پسر کوچولو درون خودش دارد.
این دختر کوچولو گاهی پشتِ دختری با لبخند درخشان و چشمانی پر از امید و گاهی پشتِ زنی قدرتمند پنهان می شود.
اما فرقی نمیکند یک زن چهل ساله باشی یا دختر بیست ساله، همیشه و همه جا دخترک را با خودت داری؛ گاهی حضورش پررنگ است و گاهی کمرنگ میشود، آنقدر کمرنگ که انگار وجود ندارد.
من اسم دختر کوچولوی درونم را ژیانا میگذارم، ژیانا اسمی کوردی به معنای زندگی است؛ اسم دخترک درونم را ژیانا میگذارم چرا که او درحالی که در گوشه ای از درونم پنهان شده است، سکاندار لحظه های مهم زندگی من است.
ژیانا، مهربان و ساده است. آرام است و اهل دردسر درست کردن نیست.وقتی خوشحالم، از خوشحالی بالا و پایین می پرد، وقتی ناراحتم، آرام اشک میریزد؛ وقتی عصبانیم فریاد میکشد.
ژیانا دوست دارد کاری را انجام بدهد که مورد پسند همه باشد، دوست دارد همه از او راضی باشند؛
ژیانای من زود اعتماد می کند، و به کسی بد بین نیست.
من بیست ساله و ژیانای کوچولو گاهی باهم دعوا میکنیم، اما همدیگر را دوست داریم و باهم سعی میکنیم آدم بهتری باشیم.
ژیانای من، حالا، در گوشه ای از دلم نشسته است، لپ هایش را به کف دستانش تکیه داده و با چشمان کنجکاو منتظر نوشتن، شاید هم خواندن نامه اش است، بهتر است توضیحات را تمام کرده و دختر کوچولوی درونم را بیشتر منتظر نگذاریم.
ژیانای عزیزم سلام.
از تو ممنونم که مهربانی را به من یاد دادی، لذت بردن از کارهای کوچک را به من یاد دادی، بخشیدن و جاری بودن در زندگی را به من یاد دادی، کنجکاو بودن و جستجو کردن را به من یاد دادی.
هنگامی که دنیای آدم بزرگ ها میخواست من را ببلعد، دستم را گرفتی، خاک لباسم را تکاندی و به دنیای روشن و پاک خود دعوتم کردی.
من را ببخش که گاهی غرق در دنیای بزرگترها فراموشت میکردم، و تو ناراحت از گوشه ای به من و بزرگ شدنم نگاه میکردی، اما درست در لحظه ای که میخواستم سقوط کنم دوباره در من زنده شدی و به من زندگی و امید دادی.
من بزرگ شدم اما لذت زندگی را در تو جا گذاشتم، لذت زندگی را در همان لحظه ای که در کوچه لی لی بازی می کردم جاگذاشتم، در همان روز هایی با دوچرخه در کوچه ها به دنبال سرزمین های جدید می گشتم، جاگذاشتم، شاید هم لذت را همراه ماهی قرمز مورد علاقه ام، در باغچه چال کردم و برایش فاتحه خواندم.
عزیز من، من برای پیدا کردن شادی، دوباره به تو پناه میبرم، به تو و خندهای کودکانه ات.
من دوباره دست در دست تو، در لحظه زندگی خواهم کرد. شادی را باز خواهم یافت و از غم ها، کودکانه و فراموشکار گذر خواهم کرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب عشق و دیگر هیچ
مطلبی دیگر از این انتشارات
گاهی مغز هم دلتنگ میشود
مطلبی دیگر از این انتشارات
آغاز عشق