تئاتر ابزورد، غرق شدن در سیاهی.

شنا می کنم. هیچ نوری نمی‌بینم؛ تا شعاع چند مایلی هیچ اثری از نور نیست، نه فانوس دریایی و نه ماه؛ نه حتی خورشید. نمی دونم دارم به کجا میرم؛ فقط می دونم که نمی خوام اینجا باشم، پس شنا می کنم. فریاد می کشم: «کمک!»

صدام به هیچ جا نمیرسه؛ هیچکس اون اطراف نیست که کمکم کنه، در حقیقت وسط یه اقیانوسِ سیاه گیر افتادم. «کمــ...» آبِ شور میره توی دهنم؛ آب خیلی شور. نفسم بند میاد؛ انگار یهو با یه شوک مواجه شدم. نمی دونم باید چیکار کنم؛ قبلش هم نمی دونستم باید چیکار کنم. حتی نمی دونم بعدش باید چیکار کنم؛ بعد که رسیدم به ساحل. اصلا کدوم ساحل؟

پس شنا نمی کنم. آروم دارم میرم زیر آب؛ اون پایین تاریک و تاریک‌تر میشه؛ سیاهی اون پایین غلیظ‌تره؛ خالص‌تره. تنها موجودی که درخواست کمکم رو جواب میده یه هشت پاست. هشت پا با هر هشت تا پاش، دوتا پای منو محکم می‌گیره و منو می کشه پایین. لعنتی. وقتی دارم میرم پایین درد و سوزش ریه هام باعث میشه به پشیمون شدن هم فکر کنم، ولی گزینه ی خوبی نیست. وقتی داری می‌میری بدنت همه ی تلاشش رو می کنه که زنده نگه ات داره. اما صبر کن، اگه نخوای زنده نگه ات داره چی؟

با خودم مشغول جنگ میشم، که به سمت بالا شنا نکنم؛ هشت پا هم ولم می کنه، خودم آروم میرم پایین و پایین‌تر. غرق شدن احساس متفاوتیه؛ شنیده بودم وقتی داری غرق میشی حس می کنی دارن به همه ی نقاط بدنت سوزن فرو می کنن؛ سوزن های داغ. به هر حال، خودم تجربه ش کردم؛ راست می گفتن، ولی نحوه توصیف شون ایراد داشت. غرق میشم. تئاتر تموم میشه و همه پا میشن دست میزنن. تئاتر ابزورد.