تا بهار راهی نیست!

خورشید چشمهایت کم فروغ شده جانا!

غم‌نان و درد آب لرزه انداخته به جان خانه!

این روزها کمتر میخندی!کمتر میخوابی و کمتر میزنی زیر آواز!

این روزها خنده های زورکی من هم قند دلت را آب نمیکند.

میخواهم سیاه نبافم!خوب میدانم که باید بشکافم تیرگی ها را؛ اما هر بار گره ابروی تو می افتد به جان تارو پود امیدم!

تنگ میکند نفسهایم رابختک سیاه نگرانی هایت؛ وقتی توی چشمهایم زل نمیزنی.وقتی آغوشت بوی بهار نمی دهد!

جان دلم،دلم میخواهد بنشینم روی پاهایت و بی پروا توی گوشت زمزمه کنم که بیا غم جهان گذرا نخوریم و خوش باشیم!!!

اما چه کنم با دردهایی که نمیشود انکارش کرد؟!

دوست دارم بگویم به رسم هر ساله بوی بهار که می آید منتظر معجزه باش و تو ببوسی پیشانی ام را و بگویی معجزه بزرگتر از تو دختر خوش قلب بهار؟!!!

اما دلم روشن است یاور روزهای سیاه و سفید!

بهار امسال آبستن اتفاقهای خوب است!

بهار امسال ازطوفانها گذشتیم و کابوس نبرد با سگ سیاه زمستان را پشت سر گذاشتیم!

بهار امسال هر شکوفه و زنبق کوهی نشانی از دردهای روشن دارد.از اندوه هایی که شدند باران امید و روشنی و باریدند بر شانه های خسته ی مردان و زنان شهر!

چیزی تا بهار نمانده خورشید من!

کمی حوصله کن.دردهایت را ،نگرانی هایت ،غم نان و اندوه روزهای مه گرفته ات را بگذار روی دوش من!

عشق معجزه میکند دلبر جان!

به عشق دیدن خنده های از ته دلت،به امید روزهای روشن؛ به دوش خواهم کشید بار مردانگی های ترک خورده ات راتا آخر این تاریکی!

روز که نو شود!سال که دگرگون شود.اندوهمان را ،نا امیدیمان را ،سوگمان را به بادهای بهاری خواهم سپرد .

کمی حوصله کن بهار در راه است!