خداحافظی، غم و چیزای دیگه


تنهایی. مبدا تمام درد های روحی بشره نه؟ فکر کنم. یعنی حداقل مبدا تمام درد های من که هست. ولی، این پست قرار نبود درباره تنهایی باشه. قرار بود درباره خداحافظی باشه.

یکی از فامیلای نسبتا دور بعد سه سال از فلان کشور، اومده بودن مسافرت اینجا. با سه تا بچه. و اتفاقی که انتظار نداشتم بیفته این بود که تقریبا تو نگاه اول حس کردم پسر ۱۱ سالشون قطعا یجایی تو دنیای موازی برادر من بوده. عجیبه نه؟ ولی با سه چهار روز پیش هم بودن، اونقدر احساس صمیمیت نسبت بهش پیدا کردم که موقع نوشتن این یکم با گریه کردن فاصله دارم. تقریبا حس میکنم برادر کوچیکمو ازم گرفتن.

بله، امشب شب آخر و خداحافظی بود. احساس میکردم یه ظالمم. ناراحتی وحشتناک جدا شدن و خداحافظی رو تو چشماش میدیدم و میدونستم من یک هزارم از چیزایی ام که باعثش شده، و حتی اینم دردناک بود. اگه میتونستم، کلا محو میشدم. شاید باعث میشد یه مولکول از ناراحتیش کم شه.

و میدونم خیلی زیادی جلو رفتم، ولی چرا؟ چرا سرنوشت بشر با خداحافظی گره خورده؟ از ناچیز و چرندترینش که امشب بود، تا(یا شاید از) حضرت آدم، تا من که میمیرم و دیگه هیچ وقت زندگی نمیکنم، و کیه که دلتنگ چنین چیزی نشه؟ هیچ کس. هیچ کس.

دیشب خواب دیدم یکی از کسایی که تا حد مرگ برام مهمه میمیره، و وای، هنوز یه حفره خالی تو قلبم احساس میکنم.

این سومین باری بود که خداحافظی رو احساس کردم.اولین بارش نه سالم بود و باهم یه مجلس عزا راه انداختیم( یادمه تقریبا یک ساعت و خورده ای دوتایی گریه کردیم...) . شاید راهش همین بود.

و دومین بار، وقتی بود که فهمیدم یه نفر داره میره (منظورم عشقم یا همچین چرندی نیست). یادم نمیره که چطور وسط تبریک و شادی و خنده بقیه، کز کرده بودم گوشه ی ماشین، اشک تو چشام جمع شده بود و تمام توانم رو به کار گرفته بودم که وسط جمعی که دیگه یه «ادم بزرگ» کوفتی به حساب میومدم، گریه نکنم و شبیه یه «ادم بزرگ» کوفتی واقعی رفتار کنم.

عه، بالاخره یه چیز با کیفیت
عه، بالاخره یه چیز با کیفیت


+جدی میگی؟! مبارکه!

آره. ‌و از دفعه بعد که دیدمش، آسون شد. خداحافظیمون با مسخره بازی‌ جمع شد. انگار نه انگار که دست کم نه ماه نمیبینمش. انگار قراره مثل همیشه هفته بعد همو ببینیم و چرت و پرت بگیم.

ولی اینبار؟ به قول دختر هفت ساله فامیل؛

«باورم نمیشه که دیگه تا ابد همو نمیبینیم.»

تا ابد. آره، سه سال برای یه بچه هفت ساله تا ابد محسوب میشه. برای من؟ شاید تا نصف ابد، ولی هنوز ترسناکه.

امروز به خودم اومدم، یجور ترسناک. همینجوری که داشتم آهنگای مزخرف مشهور رو زیر لب میخوندم، به دورم نگاه کردم. من کیم؟

ولی وایسا... مگه من قرار نبود اونی باشم که فرق داره؟ مگه من اونی نبودم که فرق داشت؟ اونی که بجای اهنگای ترند هزار تا چیز دیگه بلد بود، اونی که اسم یه بازیگر رو هم نمیدونست و بخاطرش خوشحال بود؟ اونی که... و الان؟ نیستم. تموم شد. چون دیشب، خودمو پیدا کردم در حالی که ساعت دو نیم شب داره شر و ورای یوتیوبو میبینه، فکر میکنه پسر سمت چپیه کراشه و همزمان آهنگ ترند این چند وقت تو مغزش میچرخه. دغدغش اینه که گوشواره قرمزشو تو مدرسه بندازه یا نه، و بالاخره، حرف زدن و خندیدنش شبیه کسایی شده که میخوان به زور اعلام کنن:

هی! منو ببین! من باحال ترین و بیخیال ترین ادم دنیام که هیچی برام مهم نیست! اگه مشکلی داری گمشو بیرون!

از اون ادمایی شدم که وقتی میبینه یکی مودبانه حرف میزنه ناخوداگاه ازش فاصله میگیره. و مدتیه که دیگه پنج دقیقه هم پای حرف کسی که فکر میکنم از همه ادمای اطرافم بیشتر میفهمه نشستم. چرا؟ شاید دیگه حتی حوصله کسی رو که از من بیشتر بدونه ندارم. و از این خود متنفرم، درحالی که با این خود برای اولین بار دارم خوشحالی رو حس میکنم. خوشحالی ای که‌ هیچ وقت شبیهشو ندیدم. یه خوشحالی آزاد. و این بده؟ فکر کنم هست.