در آینده انحراف معیار دیده شد!
ته فِدا شموشکی?
چه صبحها بود از شب تاریکتر ، و چه خندهها بود از شیون تلختر!
جسمی بود در عذاب ، روحی بود سرگردان ، و ذهنی بود ؛ دائمالمشغول و مملو از ، افکار!
خاطراتی کدر ، دستانی خالی ، چشمانی خیس ، سری سنگین ، دلی پرخون ، جگری کباب ، مسیری کَژ ، دردی کهنه ، خندهای گمشده ، مرضی بیدَوا! مرضی بیدَوا!؟
چه بودم ، چه شدم!
گاه به سختی به یاد میآورم که کجا بودم ، و به سختی میتوانم پیوندی میان آنچه که بودم با آنچه که هستم بیابم. حال دائمن خرابم ، جایش داده به سرخوشیهای طولانی و سبکسریهای بیسابقه!
منی که از ترس تجربه دنیای مملو از تغییر و تحول ، منی که از هراس نشدنِ آنچه که میخواستم ، منی که از دوریِ خودی که بیخود بود ؛ از تمامِ بودن و خواستن دست شسته بودم..
مرا چه شد که حالا همهچیز را رها کردم و فقط خیره به تکه گِلی هستم در آنسر دنیا!؟
گویی جوابم در بین انبوهی کتاب قطور معناشناسانه ، یا در میان جملاتِ طولانی و پر مغز ، و حتی در میان خیالات و مراقبههای عمیقم نبود ؛ مادامی که معنا در شیرینی کلامِ تو حتی از بدیهیات ، جملاتِ متداولت که ساده و بیمغز بودن ، و بازیگوشیهای بیپایانت و در عینش مراقبتهایت از من ، خلاصه میشد!
چیزی که گمان میکردم فقط در دنیای پس از مرگ تجربه میکنم ، آرامشی تام و خیالی آرام ، چیزی بود که فقط با یک مُشت از خاک تو، برایم تمامن میسر شد!!!
گاه لبانم از خشکی افکار دنیوی ترک میخورد و زیر چشمانم کبود ، از تماشای بیوقفه آسمانِ شب مادامی که امیدی در کار نبود و کسی ، منتظر نبود!
اما ، حال سرخ و سفید شدهام و لُپم گل انداخته ، شبها به جای خیرهشدن به آسمان ، رویاهای شیرینِ با تو بودن ، میبینم. لبانم کمکمک تَر و تازهتر از قبل میشوند ، با هر سجده بر مُهری از تربتت ، با هر بوسه بر عقیقِ خاتمت..
تمام چیزی که نیازم بود ، در این دنیای بزرگ و پر ز مشقت ، تنها لحظهای درنگ برای تو بود و تنها یک نگاه ، به سیمای همچو ماهَت..
حقیقت تویی
حقیقتم ، در زرق و برقهای دنیا نبود ؛ در اندیشههای کهنه یا نو نبود ؛ در مکثهای طولانی و تعمق در قلمروی افکار و اذهان نبود ؛ در دویدن برای رسیدن به چیزی خاص و عجیب ، نبود که نبود..
تمام حقیقتم ، تو بودی و حسی که میتوان به تو داشت!
ایکاش زمانی که مشغول سرشاخشدن با اهل دنیا بودم ، یا نقزدنهای طولانی از دنیوی بودن و چالشهای این فنای بغایت سخیف!
ایکاش در دوران تاریکی که زمین و زمان بوی مرگ و نیستی میداد ، تنها شده به اندازه فوتونی ، از تو روزنه نور داشتم!
اما خوشابهحالم که تاریکیِ سیاهیِ شب را باور نکردم!
خوشابهحالم که هیچ عقیدهای را نپذیرفتم!
خوشابهحالم که در درد نماندم و از درد دیگر نخواستم!
خوشابهحالم که به ماجراهای رفیقهها و رجالهها ، گوش نسپاردم!
خوشابهحالم که حال ، تو را دارم..
من از تو یاد گرفتم ، شیرینی در تلخی روزگار ، خوبی در بدی دوران ، زیبایی در زشتی زمان ، پرواز میانِ زمینگیرانِ زمینی ، سبکی در میان سنگینیِ اهل دنیا ، عشق در میان بیحسیهای بیپایان..
ابدی باشد دامانِ پرمهرت برای من که اگر غمی بر آن افتاد ، تنها بشنو از من که؛
ته دل دردسته بمیرم!
گدوی من ، معصومترین..
مشکیپوشِ من ، دلسپید..
صاحبِ اکسونهای فاخر ، بلندپرواز..
شموشکیِ سبکسر و شفتخویم ، وحشیترین عاشق دنیا..
تولدت در این وجود منحوسِ گذشته ، و مبحوسِ امروز ، در چنگ تو.. مبارک!
چِشمِتون بالاتِر کا نِدارمه.. تِه مِه چِش سویی!
ته فدا شموشکی?
مطلبی دیگر از این انتشارات
نتهای آواره
مطلبی دیگر از این انتشارات
برایِ فصلِ پنجمِ سال
مطلبی دیگر از این انتشارات
خداحافظی، غم و چیزای دیگه