تو بلد بودی آواز بخوانی

ترسو هستیم!
بیباک بودن را یادمان ندادند
ما ترسیدیم
ترس مارا پنهانکار کرد
ما همه چیز را از دیده ها نهان کردیم
ما مِهر را درون روح سرگردانمان نهان کردیم
اشک را پشت چشم هایمان
لبخند را ته حنجره!
برق چشممان را نشان کسی ندادیم
ترسیدیم!
موفقیت هایمان را خفه کردیم به گوش کسی نرسد
درد ها را پنهان کردیم پشت سَفرهایمان
شیطنت را پنهان کردیم پشت صورتک های سر شده ی مان
رقص ها را پنهان کردیم پشت قدم های نجیبمان
ذوق زدگی مان را نهان کردیم پشت یک جفت چشم وحشی

ما شانه های گرمی که به آن تکیه دادیم را از دید آدمها پنهان کردیم
ما به کسی نگفتیم تا چه حد دیوانه ی بوی بارانیم

نگفتیم از آن ترانه ی مبتذل خوشمان می آید
نگفتیم آن کتاب سطح پایین را چند بار خوانیدم
نگفتیم که از سوشی متنفریم
ما پنهان شدیم پشت آن چه که نبودیم
ما عشق را در پستوی قلب نهان کردیم
ما بوسه هایی که کاشته میشد روی مژه را
خواستن و خواسته شدن را
میل به پرستیدن را
رگ های متورم شده ی دستمان را
مستی و هوشیاری و بیتابی را
نفرت از حکومتِ بغضی که هرشب گلوگیر حنجره میشد را
ما خودمان را
ما خودمان را به شکل هولناکی پنهان کردیم
چرا یادمان ندادند جسور باشیم؟
چرا من و تو پنهانکار شدیم؟
چرا من بعد از این همه سال فریاد زدن را بلد نیستم؟
چرا تو هرروز یک مشت مچاله دروغ تحویل من میدهی؟
تو بلد بودی آواز بخوانی
تو بلد بودی بنوازی
تو بلد بودی بهترین باشی رو صحنه تئاتر
تو بلد بودی بهترین نقاش جهان بشوی
تو بلد بودی دلفریب ترین معشوق کره ی خاکی باشی
تو بلد بودی تمامی موجودات جهان را دوست بداری
تو بلد بودی مثل دیوانه ها از خنده به دل درد بیفتی
تو بلد بودی از صخره ها بالا بروی و در عمیق ترین اقیانوس جهان شنا کنی
تو بلد بودی
تو همه اینها را بلد بودی
چرا
چه کسی
به چه جرمی تورا محکوم به سکوت کرد عزیز من؟