جریان جنون‌آمیزِ جادو...

ملافه‌ای از نور آبیِ دمِ غروب، افتاده بود روی فرش قرمز لاکی

پنجرۀ سرتاسریِ اتاق، چارطاق رو به حیاط باز مونده بود

نِگام به بدن لختت وسط خونه افتاد و دیگه جمع نشد...

لاکِ آبی توی مشتم خشک شده بود

حتی دود سیگارت سایه به سایت میومد؛ چشمای من که بهت عاشقن به کنار...

لاکای آبیِ کج و معوج روی ناخونای پام

نشستم روی صندلی چوبیِ لاغر رو به حیاط

- نوبت سیگارته

+ چه خوبه با تو شریک شدن

اون نخ سفید خوشبو رو از بین انگشتای داغ و باریکت جدا میکنم، گِله داره ازم،

هربار که از لبای تو به لبای من مهاجره، سرخ میشه از شرم...

حالا نور آبیِ غروب میغَلطه توی ریه‌ام

حبس میکنم......

اکلیل‌عای نقره‌ایِ شب دارن آروم فرود میان روی فرش و روزو میدزدن

دود سیگار به موزاییکای خاکستریه اِیوون پناه میبره؛ گوش من به صدای تو..

میگی چقد کاملیم کنار هم، مکث میکنی، ریشه کردیم توی کالبد زمین..

+ بعد از مردنِ این فیزیک خاکی چی میشیم؟

- درخت میشیم، برکت میشیم واسه اهالیش

برکتی که هیشکی نمیدونه از کجا اومده؛ بازم مکث میکنی.

داره میرقصه پوستت با آخرین ذرات نورِ جامونده از روز؛ پوستای نازکی که از سر شونه‌عام جدا شدن، با احتیاط به صحنه رقصتون اضافه میشن...

دور تا دورِت میچرخن و میچرخن؛ روی بلندترین قله از گونه‌عای استخونیت میشینن

میخنده صورتت رو به من...

+ یکم میشینی رو به روم؟

نسیم آبیِ عصر حالا روی موعای قهوه‌ایت لالایی میخونه

زیر نور بی‌رمق ماه، لَخت روی فرش قرمز لاکی ولو میشن به دلبری...

بدنم آب میشه روی صندلی لاغر چوبی

لیز میخوره کنارت؛ کنار تو و چند نخ سیگار که تا ته سوختن

- چند ساعت گذشته از غروب؟

+ زندگی آبیه با تو

مردمک چشمتو به قفسه سینت نزدیک میکنی

- مثه لاک پاهات؟

تکون تکون میخورن رنگا توی تاریکی شب

این بار بی واسطۀ سیگارای حسود

بی شرم و پُر جرئت، به لبات وصل میشم...

دُرچی خوش شانس‌ترین آرتیسته که واسمون میخونه

بعد از مدت‌ها، قلبمو حس میکردما

اینو بگم، بت بستگی داشت حالمو

الان، به یادت، چه گیری کردمم،

اینجا...

کنار یکی دیگه از بیستوچهارساعتای اردیبهشتم تیک میخوره،

وقتی چشم تو چشم ماه، که حالا رسیده بالای شاخۀ جَوون نارنج، دنیای خواب مارو با خودش میبره...

لا به لای هورمون‌های جوانی، جنونی جریان میگیرد از جادو، هشیار باشید...!
لا به لای هورمون‌های جوانی، جنونی جریان میگیرد از جادو، هشیار باشید...!

پی‌نوشت1: قلبم جا مونده بود. توی این توصیف بی‌تعارف، برش گردوندم.

پی‌نوشت2: عشق با تو اصلا شکل نمیگیره علی! که اتفاقا شکلشو از دست میده! مایع میشه؛ شراب جانسوزی میشه شکل جام زهراگینو به خودش میگیره، آب حیاتی میشه و جونمو پر میکنه. عشق با تو هرروز از هم میپاشه و یه جور جدید خودشو میسازه، عشق با تو هرشب میمیره و دوباره از نو زنده میشه....عیسی‌وار، زاده از جنون جفت مجنونی که من باشم و تو.