حال بدم تب دارد

یکبار گفتم:

حال بدم تب دارد!

ازآن گرما،

آتش گرفت؛

سوخت؛

خاکستر شد‌‌.

از من تنها

یک نفر باقی مانده؛

گریان؛

آبی؛

گاهی با چشمانی قرمز،

گاهی سفید،

گاهی خالی.

از حالِ من، خاکستری بیش باقی نمانده.

رویش خاک ریختم؛

انگار که تنها خاک آراممان کند.

درونش بذر گلی کاشتم؛

نمیدانم چه بود!

از حالِ من،

جوانه ای رشد کرد؛

سبز.

برعکسِ من؛

منِ تو خالی.

با اشک‌هایم مرطوبش کردم.

شور بود.

سرفه اش گرفت.

گریه اش گرفت؛

اما رشد کرد.

بزرگ شد.

از حالِ من،

اکنون

گلی آبی شکوفه زده...

گلبرگ‌هایش را باز کرد؛

انگار که دستهایش را؛

در آغوشم گرفت.

خندید.

انگار که من باشد؛

منِ تو خالی...