دوشیزه! کرایه شما تا همینجا بود.

«دوشیزه! کرایه شما تا همینجا بود» درشکه‌چی حالا تمام تنش را به سمت او برگردانده، منتظر پیاده شدنش بود.

احساس بیماری می‌کرد؛ ساک دستی کوچکش را با رخوت از کف درشکه بلند کرد و به سختی از دو پله کوچک پایین آمد. سرجایش ماند تا درشکه و درشکه‌چی در غبار اسب‌ها و گرگ و میش هوا او را بدرود گفتند. نه تابلویی در جاده و نه خانه‌ای در دوردست‌ها به چشم می‌خورد. دور تا دورش با تپه‌های نسبتا بلندی احاطه شده که شبیه هیچ‌کجا نبود. باید جاده را ادامه میداد یا دور میزد؟ تپه‌های خاکی را با حس چسبناک بیمارگونه‌ای بالا رفت. از پس تپه‌‌ها صدای وزش باد، خبر از سبزه زاری پنهان در تاریکی میداد. آنقدر آرام بود، آنقدر غمگین و آرام بود که کفش‌های ظریفش بدون زحمت او را به سمت تاریکی مطلق سبزه‌زار می‌کشاند. این آرامش در چشم‌های محزون دختر.. (اشک بی‌معنایی از گوشۀ چشمِ راوی، بر کاغذِ خشکِ روی میز می‌چکد) این آرامش در چشم‌های محزون دختر از اندوه یک عشقِ نیمه‌کاره بود یا حاصل بیماریِ بی‌وقتی که ساعت‌ها نشستن در درشکۀ عتیقه و سفر تا آخرین سکه برایش به ارمغان آورده بود؟

درحالی‌که با یک دست کلاهِ حصیری لبه‌دارش را از نسیم بازیگوش سبزه‌زار در امان میداشت، ادامه پیراهنش با هر قدم بر سبزه‌های مرتفع جا می‌ماند. تکه سنگ بزرگی زیر نور آسمان پذیرای شب، او را به خواب عمیقی در بین علف‌های بلند و نمدار دعوت می‌کرد. جای دیگری برای رفتن نداشت. لحظه‌ای پیش از اینکه خواب به وجودش رخنه کند، با خودش فکر کرد: «تا الان حتما متوجه رفتن من شده‌اند.. آه! آن عمارت و آن عروسی باشکوه نصفه‌نیمه‌ام، احتمالا شیرین‌ترین خاطرات تمام عمر من خواهند بود... نه سکه‌ای برایم مانده و نه کسی را می‌شناسم؛ سرنوشتم چه خواهد شد؟....»

بسته شدن پلک‌هایش مهربانانه‌ترین نعمتی بود که در این روز شوم نصیبش می‌شد؛ پس زیر آسمان بی‌سقف، به امید درخشش بی‌منت ستاره‌ها خود را به دستان خواب سپرد.

این جملات از زبان شارلوت بود یا جین، نفهمیدم؛ حتی وقتی بعد از 16 سال کتاب گلدار کوچک را روی سینه گذاشته و به خواب می‌روم....


+ بازنویسی بخش موردعلاقه‌ام از کتاب جِین ایر، اثر شارلوت برونته