دیبایِ سیاهِ بغایت نفیس

مرا ببین..!
گویی آسمان را با دفرونوس سنگ‌فرش کرده‌اند که هم نفیس است و هم ، عرش را به فرش می‌رساند!
مرا ببین..!
گویی تنی یک‌پارچه غرقِ در عزاست و یک‌سر ، نظاره‌گرِ مشکی‌پوشی غریب!
مرا ببین..!
گویی پیشَزین نیز دل‌شده بودم ، اما حال می‌بینم که کفِ آسفالت را به خطا ، منعکسِ خود یافته بودم!
لیک ، حال مرا ببین..!
سروبُنِ تنها ، خمیده بر سرِ آن ناژوانه دُردانه‌ام که در تیر و تار شبم ، برق میزند و بی‌ هیچ روشنا ، می‌درخشد!
مرا ببین..!
ببین می‌توانی این شبانِ شب‌زیِ کرپان را با آن کسوتِ کافوری ، روژان کنی!؟

هم‌اینک ، مرا ببین..



مرا بین شدم پاک‌ ، دیو(کاملن دیوانه)

به تندی به کژ رفتم ، به‌سانِ لاتان و بدکیشان ، اهانت کردم و بدین راه ، به حاشیه رفتم.
اما او ، شاید که بازگشته بارِ دِگَر به وطن..

در شِفت‌ترین حالتم؛
دیری نکشید که پرنیانم را لمس کردم ، آن سطحِ گرم ، نرم ، بدونِ شکل ، شُل و مسخره‌وار.. آن یکدستِ صیقلیِ هم‌آوا و خوش‌چینش.. همان نرمک‌مُطیعِ هماهنگ‌پیکرم.. همان پوست‌اسفنجیِ نرم و رام‌خویم که تسلیم بود!
نیکومحضرم ، در حضور تمام اختران دل زِ من بردی و هرآنچه داشتم ربودی.. همچون ساحره‌ای حلقه به دست که دستانش به‌سانِ طناب به دور گردنم گره می‌خورد و مرا مجبور به تماشای خود می‌کرد..
ازو می‌پرسم که این چیست که در سینه احساس می‌کنم!؟ این وزنه‌ی نامرئی که بر برِ پهن‌صدرم سنگینی می‌کند!؟ بدو می‌گویم گره را کمی شُل‌تر کن ، که دستِ کم نفسی ز من برآید..
اما او چه دارد بگوید به من؟ جز همان ناله‌ی آشنا ، جز دست کشیدن به آن صدره مشکی ، جز لبخندی زهرآگین..!؟
دیگر نمی‌دانم ، که آن منم مهتاب؟ و تو ، رفیقه‌ای شاداب؟
دیگر نمی‌دانم ، که آن من بودم همه عمر غرقابِ اقیانوسِ تاریک؟ یا تو بودی تک‌نورِ زمینیِ من که همواره می‌درخشید!؟ این تعویضِ نقش‌ها مرا تمامن گیج کرده..!
نفس سنگین است و دل چرکین؛ اما نه از خفگی ناراضیم و نه از این عفونتِ سهمگین!
زیرا هر چه که از دوست رسد ، خوش است.



رویاهامو بافتم به موت

مشکی بپوش که آن نورِ درون ، دیگرون را لیاقت نیست و آسوده باش در سیاهی ، که روشنایی در درون ، نیاز به اشارت از دیگرون نیست!

سیَه‌گیسو؛
همانندِ شبم تاریکی،
همچو ماه در برابرِ خورشیدی،
نظیرِ تصویرِ من از دردی،
گویی حاملِ نوعی جواهری،
به‌سانِ عقیقِ سیاهی که به انگشت داری،
یا سرآستینِ مُشک رنگت،
یا ظلمات چهره‌ی پرزینت(ات)،
یا مثالِ چشمانِ سراسر شبت!
قبلِ تو هیچ میلی به داشتنِ امیال نبود..
اما ، حال رویایی دارم از جنسِ حضور،
آن را به مویت می‌بافم،
و تو برای جدایی،
یا مرا بِکُش،
یا مویت را بتراش..
هرچند که باید اولی را مقدم بداری.
از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون
شقه اطلس زمین کسوت اکسون فلک
- خاقانی




صورتی‌سفید منتظرِ ماست

به تو گفتم آن شکوفه را بگیر ، قبل از آنکه به روی زمین افتد..
این کار را کردی!؟
گیرم که تمام دیدگانت را سیاهی گرفته باشد ، مگر برای سیاهی شکوفه نمی‌چیدی!؟
پس تو را از سیاهی چه باک؟

نسیم چه ملایم بود!
خاکِ زیرِ پایم چه نرم!
و آن من بودم ، همراهِ تو منم!
زمانی که قدم در رهِ دل و دل‌دادگی گذاشتی ، آن من بودم که دست به دستت دادم تا تنها نباشی!
آن زمان که برای خیالاتِ واهی بی‌قراری می‌کردی ، آن من بودم که چکادت می‌بوسیدم ، مکررن!
در هنگامه درد و ریاضتِ دوری ، آن من بودم که برایت خواب بودم تا شنوی لالایی!
در این رفت و برگشتِ طولانی ، در این بحبحه که تو ملعبه دودره‌بازان بودی ، آن من بودم که از میانِ آن سنگین‌غیمه‌ی منحوس نجاتت دادم!
گر چندصبایی با من خو گرفتی ، خوشابه‌حالم و خوشابه‌حالت..
اما اینک ، زمان عبور از تو که جلوه پیشانی پرچروکِ گذشته‌ای فرا رسیده..
از من به تو کوتوله‌گریان..
قلبت را به خدایی بزرگ‌تر بسپار،
باشد که روزی آرام شوی ، دوباره!




از ستاره‌ها ساختم یه روز

اولین و آخرینم ، بازم منم..

اینک باید ، رقصِ شمشادها در خنکای بهار را باور کنم!؟ یا درد دوری تو که در عدن خانه داری در حالی که من در برهوتِ تاریکِ آسمانت ، یکه و تنهام!؟
اینک باید ، رخشاره پَرزدنِ هماهنگ‌رایتِ کاسکینه‌ سبزت را باور کنم!؟ یا درد غربتی که این بی‌خانمان به دور از خانه‌اش دارد!؟ خانه‌‌ای که تو در آن پخت و پز می‌کنی..
در این اوضاع باید ، از خنده‌هایت ، از شادی تو ذوق کرد و برانگیخته شد!؟ یا که به یاد دردِ فراقت زوزه‌ای دلخراش سر داد!؟ و در کرم‌چاله‌ای از غم ناپدید شد..
در این وصفِ پیچیده از روزگارم ، من خسته از زمین و زمینیانم که عمریست به تماشای اعمال عبثشان نشسته بودم!؟ یا که مقهورِ روزترین تیره‌پوشِ زمینی شده‌ام!؟ آنکه پیشکشِ مرا به تن کرده..!
آنکه همان ، دیبایِ سیاهِ بغایت نفیس را پوشیده..




نفسِ سنگین ، سبک‌تر از بار تمام زندگیم

ساکنِ آسمان ، لعینِ زمین و در آستانه گجستگی از شب ، آشیانه جدیدش را پیدا کرده..

همچنان که محو تماشای این شاخه نورسته‌ام ، حینِ تنفسِ عطرِ تنت که باد با خودش از شموشک آورده ، و هنگامه غروب و طلوع ، قطعه قطعه‌ی پازل دارالقرارم را از جز به جز حرکاتت جمع می‌کنم ، به امید روزی که با بوسه‌ای ناگهانی آن را تکمیل کنم!
به یاد داری که من فقط تکه پارچه‌ای آویزان بودم!؟ که بود آن ستون محکم که مرا چنگ زد؟
یه یاد داری که من خیمه‌ای سست بودم در وسطِ برهوت!؟ که بود مسمارم و که مرا نگاه داشت با میلِ آهنین؟
به یاد داری که بودم من ناخدای ناچیزِ کشتی بی‌سکانم با بادبانِ داغان!؟ که بود که شد ساحلم تا درو بگیرم آرام؟
این مشوش احوالِ پریشان ظاهرِ خسته‌دل ، کدامین جام را سر کشید که بدین‌گونه از خود بی‌خود شد و افسارِ خود رها کرد به دست مسلمان و نامسلمان!؟؟
و خوشابه‌حالِ من که مرتدِ پاک‌آیینی چون تو مرا به زنجیرِ خود کشید ، حقا که من تمامن تسلیمِ بندِ اسارتِ تو ام ، زانو زده در برابر مایان!




دیبای کبود

مرا با تو میلِ به قضاوت نیست!
چه شدن و چه کردن!!!

ای به قربان آن گویشِ شیرینِ تو!
چه به قندِ مضاعفِ مازنی طعم باشد ،
چه به مانندِ پرتوی تابانِ سَریکُلی که عاری از سمت و سو است!
هر قدمی که به سمتِ این شبِ تاریک برمی‌داری ، دوچندانش را با قربانی‌کردنِ ستارگانم(برایت) بر‌می‌گردانم!
به ازای هر نگاهی که به این پیکرِ خسته می‌اندازی ، صدها بار در کشاقوسِ هزارتویت گم می‌شوم!
حیرانی از اینکه چه شد!؟
پرسانم از تو که چگونه شد!؟
بیا این بار را فقط گوش فرا دهیم به سخنِ دوست:
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
- منوچهری


خوش اومدی به زندگیم ، چیزی که پیش از تو ، مرگِ تدریجی بود! ?✨?










پی‌نوشت: من کاملن شما رو درک می‌کنم که بعضی کلمات رو معنیش رو متوجه نشدید یا بعضی جاها استعاره ، ایهام ، تناسب ، سجع ، جان‌بخشی‌ها و ... رو معناش رو نگرفتید‌.

در این بین حق کاملن با شماست ، اگر میل داشتین و دلتون خواست؛ میتونید کامنت من با تگ #ضمیمه رو مطالعه کنید که در اون معنی و ماجرای پشت کلمات و عبارات این نوشته توضیح دادم و بعد از اون ، برداشت شیرین مامانم از داستانی که تعریف کردم‌..✨?️?