مِدوسادرشبنامههایِ زنانه·۸ ماه پیشتئاتر ابزورد، غرق شدن در سیاهی.شنا می کنم. هیچ نوری نمیبینم؛ تا شعاع چند مایلی هیچ اثری از نور نیست.
مِدوسا·۱۰ ماه پیشانبار باروت یا دریای بنزین؟ | چند روز با سوالِ «ارزش من چیه؟»روز ها به طرز مزخرفی آهسته می گذرن. هنوز هم کار می کنم. این روزا فشار روحی زیاد بهم وارد میشه؛ اونقدر که سرِ کار از خودم و کارم متنفر میشم…
مِدوسا·۱۰ ماه پیشخورشیدِ کاراملی و بادِ یخ زده.باز هم صبح شده بود. از غمِ سنگین نیمه شب و شب بیداری های بیهوده و کسالت بار شدیدا خسته شده بودم. پنجره ی اتاقم را آهسته باز کردم و پرتو های…
مِدوسا·۱۰ ماه پیشقدم زدن در میان دنیایی نو.شنلم را در هوا تکان دادم. کلاغی به سیاهی شب از میانش پرواز کرد و روی شانه ام نشست.
مِدوسا·۱۰ ماه پیشوقتی دلت از همه می گیره و می بینی دلیل خاصی براش نداری.یه وقتایی هست که اگه کسی پیشت نباشه یه نباشه که باهاش حرف بزنی اونقدر دلت می گیره که حد نداره و می دونی؛ آره تو می دونی که این لحظه مقصر خو…
مِدوسا·۱۰ ماه پیشیه دونه از این سبک زندگی لطفا!دلم می خواد در یه فروشگاه لایف استایل (سبک زندگی) رو باز کنم و برم تو؛ اون وقت با دست پر بیام بیرون و سبک زندگی جدیدمو اَپلای کنم.با عرض پو…
مِدوسا·۱۰ ماه پیشپست اول، گوش دادن به صدای سکوت شب.از اونجایی که به کارهای یهویی علاقه وافری دارم، یهویی اومدم اینجا و یهویی شروع به نوشتن کردم. نمیدونم چرا ساعت یک و نیم شب دست از سر کامپیو…