روزمرگیهای تو در تو!!!

جدیدا وسواس عجیبی آمده سراغم.البته اصلا نمیدانم میشود اسمش را وسواس گذاشت یا نه!

تازگیها البته اگر ده سال اخیر را بشود توی دسته بندی زمانها تازگیها حساب کرد!!!برای من که مثل برق گذشت.اصلا دسته بندی زمان چه اهمیتی دارد وقتی این منم که احساس میکنم .این منم که لحظه ها را میگذرانم و باز هم منم که تصمیم میگیریم ده سال اخیرم را چه بنامم!

شده ام مثل مامان! انقدر حرف توی حرف می آورد که سر رشته ی کلام از دستش در می رود و آن وقت است که وقایع نگاری شب عروسی برادربزرگه تا گریه های ازسر دلتنگی اش توی عروسی اش و مالیدن وسمه سرمه هایش به چادر سفیدش عقب گرد میکند و حیران و مبهوت که از چه حرف میزده زل میزند توی چشمهایم و من هم که میدانستم رشته ی کلام را از من خواهد خواست با رضایت خاطر از لبخند نهایی مادر تحویلش میدهم!سر رشته ی کلام را میگویم!

داشتم میگفتم تازگیها احساس‌هایم و رفتارهایم شده مثل رشته کلام‌مادر؛ تو در تو و بی مرز!

دقیقا وقتی به اوج داستان پنجم فلان مجموعه داستان میرسم؛ یادم می افتد که باید پیراهن دلبر را اتو‌ میکردم.اصلا مجال تمام کردن ده خط باقیمانده را به خودم نمیدهم و میروم سراغ اتو کردن پیراهن!

با علم به اینکه دلدار روی اتوی درست یقه ی پیراهنش حساس است یادم می افتد که باید گلدانها را آب میدادم.لباس را همانجا رها میکنم و میروم سراغ گلدانهای نازنینیم!

حسن یوسفی که مامان آخرین بار به بهانه ی شاگرد ممتازی دلبر سیاه چشمم هدیه داده آب می دهم؛ که دلم برای مامان تنگ میشود.آبپاش را همانجا رها میکنم و میروم سراغ تلفن و شماره ی مامان را میگیرم.صدایش خسته است و انگار که بیمار است.میگوید تنهاست و دلش برای آقاجان تنگ شده.بغض میکنم و از پشت گوشی میبوسمش!(فیبرهای نوری بوسه هایم را تحویل گونه های تب دار مامان میدهد؟؟)

گوشی را میگذارم و یادم می افتد که باید به آقاجان فکر کنم و دلم برای خنده هایش تنگ شود.بغض میکنم.جان مادر زل میزند توی چشمهایم و غم دنیا می نشیند روی دل کوچکش.بغض کالم را قورت میدهد.گلویم میسوزد و سرم درد میگیرد.

می روم سراغ سبد نارنجی قرصهای روی پیشخوان .نه نوافن داریم و نه استامینوفن.نصف ایبوپروفن داریم.نصف دیگرش را کی خوردم یادم نمی آید.لیوان را برمیدارم.آب سرد کن خالی است و برهوت!

قرص را با آب گرم شیر قورت میدهم.از آب خوردن متنفرم!حالت تهوع میگیرم!

لیوانهای روی سینک و ظرفهای ناهار مثل میخ داغ میرود توی تخم چشمم.عصبی میشوم.دستکشم پاره شده.به دلبر زنگ میزنم.در دسترس نمیباشد مخاطب جان من!!!

یادم می افتد که روزهای اولی که آقاجان مرد، وقت دلتنگی شماره اش را میگرفتم!خاموش بود و من باز هم شماره را میگرفتم!

باید یک دل سیر گریه کنم.می روم توی تراس.آبپاش مانده کنار حسن یوسف!گریه میکنم برای تنهایی مادر.برای روزهای آخر آقاجان!

بغضم تمام نمی شود، هنوز گلویم میسوزد.جان مادر عصرانه میخواهد.
نان و پنیر و گردو!!!

لقمه هایش را نمیخورد.حرص میخورم برای بدغذایی اش!

می روم جلوی آینه تا رد اشک را از چشمهایم با پنبه ی آغشته به گلاب تمیز کنم.البته که پاک نمیشود اما بوی گلاب آرامم میکند.طره ی موی افتاده رو صورتم پر از تار موی سفید شده.باز طبق این افکار وسواسی لعنتی شروع میکنم به شمردنشان. از هفته ی پیش یکی اضافه شده.اصلا شاید همین چند ساعت پیش سفید شده!درست وقتی که دلبر گفت بازار خراب است!وقتی نا امیدی را توی چشمهایش دیدم.وقتی آه کشید!

یا شاید دیروز سفید شد!وقتی کودک کار نان لواش را با ولع گاز میزد و شیشه ی اتومبیل را پاک میکرد!

یاد خانم جان می افتم.میگفت دورتان بگردم موهایتان خال افتاده.زود نیست؟؟؟من هم سن شما بودم موهایم یک دست سیاه بود !مثل یال اسب ادهم!

دلم برای خانم جان تنگ میشود.هوس مربای گل محمدی های خانم جان میزند به دلم و ضعف میکنم.بوی گلاب آرامم کرده انگار.بغض نمیکنم دیگر!

بر میگردم روی کاناپه کتاب را برمیدارم. شخصیت پیر داستان هنوز جلوی پنجره خشکش زده و مات و مبهوت منتظر من است تا ادامه اش دهم!

پیراهن دلبر و خط اتوی یقه و حساسیت رو مخی دلبر!

حسن یوسف و بغض مامان و تنهایی اش!

خنده های آقاجان و بغضم که حالا چسبیده به ایبوپروفن و قلمبه تر شده و راه نفسم را بسته!

تهوعم و کاناپه و کتابی که بیست روز است دارم میخوانمش !!!